روح نسیم انگار سالهاست مرده !!! دیگر از گیسوی شب و دل تنگی خورشید سراغی نمیگیرد و من دلتنگتر از همیشه زمزمه میکنم که... به هر تار جانم صد آواز هست دریغا که دستی به مضراب نیست
وقتی صدای قدمهایت خبر شوم دور شدنت را می داد نمی دانم شنیدی تمام استخوانهایم زیر پایت له شد؟ و آن جسم نرم که با دستت فشردی قلبم بود که زیر فشار انگشتانت ، ترکید وقتی رفتی نمیدانم دیدی قطره درشت ترس ترس فراموش شدن از چشمان بهت زده ام چکید؟ اینک ، چکمه های سربی ساعت نزدیک به زمان آشنایی اند و تو نیستی که ببینی قاب کوچک عکست روی دیوار گوشهایش چقدر بزرگ شده من ، تمام حرفهایم را فقط به او گفتم تو نیستی که ببینی دیوارهای اتاقم خط خطی ثانیه های نبودن توست زمان به ساعت آشنایی نزدیک است و تو ..... تو ، حالا ، اینجا نیستی چه مهتاب باشد چه مضراب دیگر نیستی رفتی برای همیشهههههه
سلام .. ندا جان .. خلاصه نویسه ات را نوشیدم ! ندا جان مقع اش رسیده که حرفه ای به ادبیات نگاه کنی .. از زاویه مفهومی قوام پیدا کرده ای .. با احترام علیرضا آذر
من روح نسیم را یافتم در کنار گیسوی شب به بازیگوشی های همیشگیشان سرگرم بودند دل تنگی خورشید را خوب یادم نیست ولی دیروز ها را دارم به یاد می آورم ... چه خاطرات زیبایی چه روزهایی
صدای پرنده ای را که درزیر باران میخواند بشنو ! وبا آرزو های دور ودرازش عاشقانه درآمیز . بیا و با او همصدا شو. بگو که دیگر بهار بی پرنده نخواهد بود. بیا وعاشقانه آشیانه ها را بیارای .
دستان پرنده هنوز هم به مضراب است خوب به دستانش خیره شو رنگ خدا را می بینی ؟
با این همه ندای عزیز... این تمام واقعیت نیست از دل هر کوه کوره راهی میگذرد و هر اقیانوس به ساحلی می رسد و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد از چهار فصل دست کم یکی که بهار است به بهار فکر کرده ای ؟ تا دوباره ...
می ترسم دنیا به پایان برسد و من در چشمان تو جایی نداشته باشم می ترسم کلمات نتوانند شوق مرا به تو توصیف کنند می ترسم کبوترانی که به سمت تو پرواز می دهم نارسا باشند شب طولانی شده است و تا چشمان تو هست آفتاب جرات بر آمدن ندارد و تو ای عزیز دل بدان نیازی به مضراب نداری چون سرا پا شوری و عشق بزن بر چنگ دل / بزن بر تا دل
آخر اگر پرستش او شد گناه من عذر گناه من همه چشمان مست اوست تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من او هستی من است که آینده دست اوست عمری مرا به مهر و وفا آزموده است داند من آن نیم که کنم رو به هر دری او نیز مایل است به عهدی وفا کند اما اگر خدا بدهد عمر دیگری ----- به جرات می گم یکی از زیباترین عکسه ایی بود که تا حالا دیدم !!!!
رضا مشتاق
دوشنبه 19 آذرماه سال 1386 ساعت 07:21 ب.ظ
سلام و عرض ادب ...و دیگر هیچ
* * * پ.ن: تازگیا از این شبه جمله ، "و دیگر هیچ" خیلی خوشم میاد!
سلام به ندای خوب و چه جای ادامه دادنه همین خوب تو همین بعدظهر خوابی رو دیدم به عبارتی چند لحظه قبل در خواب با جدیت هر چه تمام مشغول کارهایی بودم که در اون لحظه چه اعقادی و عشقی بهشون داشتم شبیه خوابی که چند سال پیش دیدم در خواب عاشق سوسکی شده بودم که همه ی وجودم رو تسخیر کرده بود و همه افراد خانواده من از کوچیک و بزرگ تنها دغدغه زندگیشون شده بود کشتن اون سوسک یا بهتر بگم عشق من . همه معیار ها عوض شده بود مناسبات دیگه ای حاکم بود . امروز وقتی از خواب بیدار شدم یاد کارهایی افتادم که در خواب انجام میدادم به قدری با معیار های این ور خواب در تعارض بود که شاید اگر فقط یک کدام از اون کارها رو در واقعیت (کدام واقعیت ؟) انجام بدم به حماقت محض محکوم میشدم . ضرورتی نیست برات بگم چه خوابی جان مطلبم اینه هیچ چیزی برای من در این دنیا قطعیت نداره که شاخص بلامنازع در شعرم باشه چه زن و چه مرد قیاسی که داشتی برام قابل احترامه ولی قابل مصرف نیست ما در یک بازه متغیر نفس میکشیم یک بار شعر مولوی رو که زیر عکسم تو وبلاگم گذاشتم بخون شاید بهتر حس کنی چی میگم من اون ذهینت رو کاملا لمس میکنم . تا دهن کسی باز میشه قرص و دوا تو حلقومش نریز شاید میخواد نفس بکشه حرف زیاده باید برم پوست پرتقالی رو که داره تو لجن جوب مثل یک پیرمرد لوند میرقصه به شعر بکشونم . بریل صورت پدرم هر سال که میگذره خوندنی تر میشه چه فرق میکنه مادرم چه فرق میکنه یک پیرزن . شعر یعنی شکستن همه این قواعد و قوانین که دیکتاتور وار بر عرصه زیبایی حکم میکنه و نمیذاره من و تو زیبایی رو از دل لجن بیرون بکشیم . عموما زیبایی های مستتر ماندگار ترند با کمترین محرک زیبا شناختی میشه یک گل رو دوست داشت ولی چروک صورت یک پیرزن رو چطور ؟ این هم گفتمان من و ندا به قول تو اگر داشتم برات جای عکس گل یک تیکه تارعنکبوت میفرستادم موید باشی و باشی
رضا افشاری
سهشنبه 20 آذرماه سال 1386 ساعت 05:28 ب.ظ
راستی من متوجه کامنت تو شدم میدونم از چه منظری اون حرفا رو نوشتی حرفهای من در تقابل اونها نیست مثل تو که بی واسطه حرفی زدی منم همین کارو کردم همین
سلام ندا چی شده چرا اینقدر دلت گرفتهر من باید دلم بگیره
منتظرت نبودم! به خوابم آمدی... قرارمان این نبود ثانیه ای برای دیدن بیایی و بروی نمی دانم چرا ؟ می لرزیدی می ترسیدی شال قهوه ای بر گردنت انداختم دستهایت را ها کشیدم تا گرم شوی کاش در حسرت این ثانیه ها خواب می ماندم و تو نمی رفتی
ای کرده خجل بتان چین را بازار شکسته حور عین را بنشانده پیاده ماه گردون برخاسته فتنهی زمین را مگذار مرا به ناز اگر چند خوب آید ناز نازنین را منمای همه جفا گه مهر چیزی بگذار روز کین را دلداران بیش از این ندارند با درد قرین چو من قرین را هم یاد کنند گه گه آخر خدمتگاران اولین را ای گم شده مه ز عکس رویت در کوی تو لعبتان چین را این از تو مرا بدیع ننمود من روز همی شمردم این را سیری نکند مرا ز جورت چونان که ز جود مجد دین را
نیمه شبانست و باد سردی از آن دور سر کند افسانه های دیو و پری را در دل خاموش شب به یاد من آرد بهت و سکوت جهان بی خبری را نیمه شب آنگه که دختران پریزاد آب ، ز سرچشمه های گمشده آرند زیر نگاه ستارگان فروزان بر لب هم ، بوسه های عاطفه بارند
وبلاگ دل و دلدار بعد از یک سال و اندی در نظر دارد از جمعی از بهترین وبلاگ نویسان دعوت به همکاری بنماید تا در کنار هم در یک جو صمیمی به وبلاگ نویسی بپردازند و همدیگر را با نظرات خود یاری دهند امید است با این کار قابلیت های نوشتاری دوستان در کنار هم محک اساسی بخورد و در اعتلای وبلاگ های خود دوستان نیز موثر باشد بنا براین بنده حقیر از شما برای نویسنده شدن در این وبلاگ دعوت به عمل می اورم شما در صورت تمایل می توانید با ارسال یوزر و پسورد دلخواه به جمع ما بپیوندید ارادتمند شما مهندس
من در این تاریکی فکر یک بره روشن هستم که بیاید علف خستگی ام را بچرد. من در این تاریکی امتداد تر بازوهایم را زیر بارانی می بینم که دعاهای نخستین بشر را تر کرد. من در این تاریکی در گشودم به چمن های قدیم ، به طلائی هائی ، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم. من در این تاریکی ریشه ها را دیدم و برای بته نورس مرگ ، آب را معنی کردم.
سلام ابجی ندا چی شده دیگه مثل قبل ذوق نوشتن نداری کمتر مینویسی دعا میکنم همیشه غم و غصه باهات قهر باشه به امید دیدار
باران بهانه ای برای گریه کردنت نباشد به سر آغاز یک رویش بیندیش گریه ی تنها هم مزه ندارد و به تنهایی خود گریه کردن هرگز و زمانی او هم مرهمی بر زخم کهنه ات نخواهد بود و آن روز باید برای بودنت عزا بگیری نگران باش ـ زمانی که هیچ پرنده ای در ایوان خانه ات دانه ای بر نچیند . باور کن کرکس هم یک پرنده است ولی بهای خودت را بدان به دنبال سایه بودن چیزی است و سایه ی دیگران بودن چیزی دیگر و لرزیدن به خود سخت ترین این دو تو می توانی با زمین و زمان بیگانه باشی ، حتی قهر کنی اما خودت را چکار می کنی با خودت قهر می کنی ، حرف نمی زنی ؟ ولی نمی توانی تظاهر به بودن به کنی یا هستی یا نیستی الغرض ، تو هستی و اندوهی که مدام در خود می پرورانی ، اما در پس این اندوه هر از گاه تبسمی می آید می دانم ، به این ایمان داری پس به بی قراری خود تکریم کن و هروقت دلت لرزید اورا ستایش کن .
میشه فقط حرف بزنی ... اینایی که میگی جاش فقط تو ویترینه نظراته... این منو اذیت میکنه ... دیگه بسه بس که همه ی حرفامونو تو شعرو متن گفتیم ... داره از شعر گفتنم بدم میاد .. دیشب یکی از دفترای شعرمو آتیش زدم .. خنده داره بعدش عینه بچه ها پشیمون .. خدارو شکر یه سی دی ازش داشتم .. چه کودکانه خوشحال شدم ...
میونه این همه نظر .. چجوری منو پیدا میکنی؟ ..
برایه تو:
تو بی نهایته تو ؛ حرفایه پر سایه هس افتابی شو ندا جون ؛ یا غصه رو بزن پس حکایته دله تو از سنگو از شیشه نیس خاکستریه وبت ؛ اما دلت مرده نیس هرجا که باشی عزیز ؛ حتی تو خوده تبریز واست دعا میکنم ؛ بشی گلریزه گلریز ملایکه رو دوشت ؛ شعرایه پر فروشت دوست دارم رو میگن ؛ زمزمه ی تو گوشت ...... .... ... .. .
وقتی صدای قدمهایت
خبر شوم دور شدنت را می داد
نمی دانم شنیدی
تمام استخوانهایم زیر پایت له شد؟
و آن جسم نرم
که با دستت فشردی قلبم بود
که زیر فشار انگشتانت ، ترکید
وقتی رفتی
نمیدانم دیدی
قطره درشت ترس ترس فراموش شدن
از چشمان بهت زده ام چکید؟
اینک ،
چکمه های سربی ساعت
نزدیک به زمان آشنایی اند
و تو نیستی که ببینی
قاب کوچک عکست روی دیوار
گوشهایش چقدر بزرگ شده
من ، تمام حرفهایم را فقط به او گفتم
تو نیستی که ببینی
دیوارهای اتاقم
خط خطی ثانیه های نبودن توست
زمان به ساعت آشنایی نزدیک است
و تو .....
تو ، حالا ، اینجا نیستی
چه مهتاب باشد چه مضراب دیگر نیستی
رفتی برای همیشهههههه
سلام ندا جان
من نمیدونم برای این پستت چی باید بگم !
ترجیح میدم ساکت بمونم !
مرسی که میای پیشم...
روزات ابری...
سلام ندایم (بوس)
از دو خط آخر خیلی خوشم اومد ... قشنگیه این شعر هم به نظر من توی همین دو خط آخر خلاصه شده :)
بسی خوشمان آمد
فداتت
روزی از روزها، دست مهربانی، مضراب دوستی را به دست خواهد گرفت و تو را خواهد نواخت.
زیبا بود دوست عزیز
سلام
دلم گرفته از این روزگار دلتنگی
گرفته اند دلم را به کـار دلتنگی
دلم دوباره در انبوه خستگی ها ماند
گــــرفت آینــــــه ام را غـبار دلتنگی
شکست پشت من از داغ بی تو بودنها
به روی شـــــانه دل مانـــد بار دلتنگی
درون هاله ای از اشک مانده سرگردان
نگاه خســـــــته مـــن در مدار دلتنگی
از آن زمان که تو از پیش ما سفر کردی
نشسته ایم من و دل کـــــنار دلتنگی
دگر پرنده احساس مــن نمی خواند
مگر سرود غم از شاخسار دلتنگی
بیا که ثانیه ها بی تو کند می گذرد
بیا که بگذرد این روزگـــــار دلتنگی
خوب یادم هست
کنار پنجرهی کودکیام پرندهی خجولی مینشست
که بالش از نفرین همین روزمرهگی سوخت
و مرگش نه از آتش، که از دلتنگی پرواز بود...
سلام .. ندا جان .. خلاصه نویسه ات را نوشیدم ! ندا جان مقع اش رسیده که حرفه ای به ادبیات نگاه کنی .. از زاویه مفهومی قوام پیدا کرده ای .. با احترام علیرضا آذر
راستی من همیشه نوشته های تو رو به عنوان نوشته هایی متفاوت قبول دارم .. من هنوز هم میام و نوشته پست قبل رو میخونم ..
من روح نسیم را یافتم
در کنار گیسوی شب
به بازیگوشی های همیشگیشان سرگرم بودند
دل تنگی خورشید را خوب یادم نیست
ولی دیروز ها را دارم به یاد می آورم ...
چه خاطرات زیبایی
چه روزهایی
اما انگار!!!!!
اری
یک سار پرید
...
تا دوباره ...
صدای پرنده ای را که درزیر باران میخواند بشنو !
وبا آرزو های دور ودرازش عاشقانه درآمیز .
بیا و با او همصدا شو.
بگو که دیگر بهار بی پرنده نخواهد بود.
بیا وعاشقانه آشیانه ها را بیارای .
دستان پرنده هنوز هم به مضراب است
خوب به دستانش خیره شو
رنگ خدا را می بینی ؟
خدای پرندگان خوب خداییست
تا دوباره ...
با این همه ندای عزیز...
این تمام واقعیت نیست
از دل هر کوه کوره راهی میگذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است
به بهار فکر کرده ای ؟
تا دوباره ...
می ترسم دنیا به پایان برسد
و من در چشمان تو جایی نداشته باشم
می ترسم کلمات نتوانند شوق مرا به تو توصیف کنند
می ترسم کبوترانی که به سمت تو پرواز می دهم نارسا باشند
شب طولانی شده است و تا چشمان تو هست
آفتاب جرات بر آمدن ندارد
و تو ای عزیز دل بدان نیازی به مضراب نداری
چون سرا پا شوری و عشق
بزن بر چنگ دل / بزن بر تا دل
سلام
اتفاقا بد جوری دست به مضرابه این نوازنده کج سلیقه روزگار با ساز همیشه ناکوکش .
زمستان طعنه بر فصل شکفتن میزند اینک
عروش بخت ما بر ساز خفتن میزند اینک
دیشب سازم دستم بود
ولی چنان ناراحت بودم که نغمه های غم
سه تار مرا هم ساکت کرد
و من ماندم و نگاهم به سیم هایش .
در دیوان حافظ حالم جستجو کردم
و
حافظ هم این غزلی برایم داشت:...
این روزا کیه که دلتنگ نباشه.................
من او ندارم.... میدونی این یعنی چی ندا؟
آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من همه چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما اگر خدا بدهد عمر دیگری
-----
به جرات می گم یکی از زیباترین عکسه ایی بود که تا حالا دیدم !!!!
سلام و عرض ادب
...و دیگر هیچ
* * *
پ.ن: تازگیا از این شبه جمله ، "و دیگر هیچ" خیلی خوشم میاد!
موفق باشی
من عاشقم ، گر بسوزم رواست.
سلام عزیزم. من همیشه به تو سر می زنم این توی که یاد ما نمی کنی.
سلام دوست من وبلاگ خیلی قشنگ و زیبایی دارید
امیدوارم همیشه زیبا بنویسید . اگه قابل دونستی به
من هم سربزن خوشحالم میکنید.
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زرد
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است ببر
راز این حلقه که در چهره او
این همه تابش و درخشندگی است
مرد حیران شد و گفت:
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت:دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد براین حلقه زرد
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید شوهر بهدر رفته،هدر
زن پریشان شد و نالید که ولی
وای،این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و درخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
حلقه بردگی و بندگی است
دوست شما امید
عشق مثله یه قله کوه بلند می
مونه که هر کسی که یک قلب پاک و یک دنیا صداقت داشته باشه می تونه فاتحش باشه
دوست گلم سلام ... اپم وبی صبرانه منتظرت حضورت
[گل] [گل] [گل]
عشق تو ای بانو...
رنج کشیدن را به من آموخت
و اینکه چگونه هر شب برای خود فال بگیرم
و هر روز نزد طبیبان روم
و تنها دلیل شادیهایم، لبخند تو باشد
نگاهت از دور دست شاید مرا می نگرد
سلام به ندای خوب و چه جای ادامه دادنه همین خوب
تو همین بعدظهر خوابی رو دیدم به عبارتی چند لحظه قبل در خواب با جدیت هر چه تمام مشغول کارهایی بودم که در اون لحظه چه اعقادی و عشقی بهشون داشتم شبیه خوابی که چند سال پیش دیدم در خواب عاشق سوسکی شده بودم که همه ی وجودم رو تسخیر کرده بود و همه افراد خانواده من از کوچیک و بزرگ تنها دغدغه زندگیشون شده بود کشتن اون سوسک یا بهتر بگم عشق من . همه معیار ها عوض شده بود مناسبات دیگه ای حاکم بود . امروز وقتی از خواب بیدار شدم یاد کارهایی افتادم که در خواب انجام میدادم به قدری با معیار های این ور خواب در تعارض بود که شاید اگر فقط یک کدام از اون کارها رو در واقعیت (کدام واقعیت ؟) انجام بدم به حماقت محض محکوم میشدم .
ضرورتی نیست برات بگم چه خوابی جان مطلبم اینه هیچ چیزی برای من در این دنیا قطعیت نداره که شاخص بلامنازع در شعرم باشه چه زن و چه مرد قیاسی که داشتی برام قابل احترامه ولی قابل مصرف نیست ما در یک بازه متغیر نفس میکشیم یک بار شعر مولوی رو که زیر عکسم تو وبلاگم گذاشتم بخون شاید بهتر حس کنی چی میگم من اون ذهینت رو کاملا لمس میکنم . تا دهن کسی باز میشه قرص و دوا تو حلقومش نریز شاید میخواد نفس بکشه حرف زیاده باید برم پوست پرتقالی رو که داره تو لجن جوب مثل یک پیرمرد لوند میرقصه به شعر بکشونم . بریل صورت پدرم هر سال که میگذره خوندنی تر میشه چه فرق میکنه مادرم چه فرق میکنه یک پیرزن . شعر یعنی شکستن همه این
قواعد و قوانین که دیکتاتور وار بر عرصه زیبایی حکم میکنه و نمیذاره من و تو زیبایی رو از دل لجن بیرون بکشیم . عموما زیبایی های مستتر ماندگار ترند با کمترین محرک زیبا شناختی میشه یک گل رو دوست داشت ولی چروک صورت یک پیرزن رو چطور ؟
این هم گفتمان من و ندا به قول تو
اگر داشتم برات جای عکس گل یک تیکه تارعنکبوت میفرستادم
موید باشی و باشی
راستی من متوجه کامنت تو شدم میدونم از چه منظری اون حرفا رو نوشتی حرفهای من در تقابل اونها نیست مثل تو که بی واسطه حرفی زدی منم همین کارو کردم همین
سلام ندا چی شده چرا اینقدر دلت گرفتهر من باید دلم بگیره
منتظرت نبودم!
به خوابم آمدی...
قرارمان این نبود
ثانیه ای برای دیدن
بیایی و بروی
نمی دانم چرا ؟ می لرزیدی
می ترسیدی
شال قهوه ای بر گردنت انداختم
دستهایت را ها کشیدم
تا گرم شوی
کاش در حسرت
این ثانیه ها
خواب می ماندم
و تو نمی رفتی
سلام...
دریغا...و باز هم دریغا...شاعر باشید.
سلام خانومم...خوبی؟؟؟
من برگشتم ولی نه مث همیشه .....فکر میکنم خیلی بکشه تا من به همون حالت اولیه برگردم...
ولی به هر حال تنهایم نگذار تو این ضیافتی که برپاست...
salam aziz
baad az vaghfe ei belakhare umadam
movafagh bashi
ta bad
تار باید دست نواز باشد که مضرابی او را بنوازد...!
ای کرده خجل بتان چین را بازار شکسته حور عین را
بنشانده پیاده ماه گردون برخاسته فتنهی زمین را
مگذار مرا به ناز اگر چند خوب آید ناز نازنین را
منمای همه جفا گه مهر چیزی بگذار روز کین را
دلداران بیش از این ندارند با درد قرین چو من قرین را
هم یاد کنند گه گه آخر خدمتگاران اولین را
ای گم شده مه ز عکس رویت در کوی تو لعبتان چین را
این از تو مرا بدیع ننمود من روز همی شمردم این را
سیری نکند مرا ز جورت چونان که ز جود مجد دین را
از یادت ممنون دوست خوشگل من {بوس}
نیمه شبانست و باد سردی از آن دور
سر کند افسانه های دیو و پری را
در دل خاموش شب به یاد من آرد
بهت و سکوت جهان بی خبری را
نیمه شب
آنگه که دختران پریزاد
آب ، ز سرچشمه های گمشده آرند
زیر نگاه ستارگان فروزان
بر لب هم ، بوسه های عاطفه بارند
وبلاگ دل و دلدار بعد از یک سال و اندی در نظر دارد از جمعی از بهترین وبلاگ نویسان دعوت به همکاری بنماید تا در کنار هم در یک جو صمیمی به وبلاگ نویسی بپردازند و همدیگر را با نظرات خود یاری دهند
امید است با این کار قابلیت های نوشتاری دوستان در کنار هم محک اساسی بخورد و در اعتلای وبلاگ های خود دوستان نیز موثر باشد
بنا براین بنده حقیر از شما برای نویسنده شدن در این وبلاگ دعوت به عمل می اورم شما در صورت تمایل می توانید با ارسال یوزر و پسورد دلخواه به جمع ما بپیوندید
ارادتمند شما مهندس
من در این تاریکی
فکر یک بره روشن هستم
که بیاید علف خستگی ام را بچرد.
من در این تاریکی
امتداد تر بازوهایم را
زیر بارانی می بینم
که دعاهای نخستین بشر را تر کرد.
من در این تاریکی
در گشودم به چمن های قدیم ،
به طلائی هائی ، که به دیوار اساطیر تماشا کردیم.
من در این تاریکی
ریشه ها را دیدم
و برای بته نورس مرگ ، آب را معنی کردم.
سلام ابجی ندا
چی شده دیگه مثل قبل ذوق نوشتن نداری
کمتر مینویسی
دعا میکنم همیشه غم و غصه باهات قهر باشه
به امید دیدار
باران بهانه ای برای گریه کردنت نباشد
به سر آغاز یک رویش بیندیش
گریه ی تنها هم مزه ندارد و به تنهایی خود گریه کردن هرگز
و زمانی او هم مرهمی بر زخم کهنه ات نخواهد بود
و آن روز باید برای بودنت عزا بگیری
نگران باش ـ
زمانی که هیچ پرنده ای در ایوان خانه ات دانه ای بر نچیند .
باور کن کرکس هم یک پرنده است
ولی بهای خودت را بدان
به دنبال سایه بودن چیزی است
و سایه ی دیگران بودن چیزی دیگر
و لرزیدن به خود سخت ترین این دو
تو می توانی با زمین و زمان بیگانه باشی ، حتی قهر کنی
اما خودت را چکار می کنی
با خودت قهر می کنی ، حرف نمی زنی ؟
ولی نمی توانی تظاهر به بودن به کنی
یا هستی یا نیستی
الغرض ، تو هستی و اندوهی که مدام در خود می پرورانی ،
اما در پس این اندوه هر از گاه تبسمی می آید
می دانم ، به این ایمان داری
پس به بی قراری خود تکریم کن و هروقت دلت لرزید اورا ستایش کن .
سلام گرامی!
من همین نزدیکیهام. پشت یک افرای بلند
بسـم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نـمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بـلای زلـف سیاهـت به سر نمیآید
ـــــ
امشب با دلی پاک
در دستانت تسبیح سفید
لباسی پر ز معنویت بر تن کن
دست بر دیوان حافظ بر
و غزلش را از ته دل بخوان و بنویس
از ابتدا تا انتهای غزل
در اولین آپدیتی که میکنی می خواهم آن غزل را بگذاری
تو هم می خواهی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام بر ندایم :)
چرا از ندایم ندایی بر نمی آید ؟ :دی
به خدا معجزه شد من همین الانه شاعر شدم ((=
سلام !
زیبا بود
سلام:
خوبی شما قهرید یا من با شما؟
من که میام نظر میدم .اما دیگه میایی نظر بدی ونظر خبر میدی که آپ کردی اما هر جا هستی خوش باشی
..::امپراطور عشق::..
میشه فقط حرف بزنی ... اینایی که میگی جاش فقط تو ویترینه نظراته... این منو اذیت میکنه ... دیگه بسه بس که همه ی حرفامونو تو شعرو متن گفتیم ... داره از شعر گفتنم بدم میاد .. دیشب یکی از دفترای شعرمو آتیش زدم .. خنده داره بعدش عینه بچه ها پشیمون .. خدارو شکر یه سی دی ازش داشتم .. چه کودکانه خوشحال شدم ...
میونه این همه نظر .. چجوری منو پیدا میکنی؟ ..
برایه تو:
تو بی نهایته تو ؛ حرفایه پر سایه هس
افتابی شو ندا جون ؛ یا غصه رو بزن پس
حکایته دله تو از سنگو از شیشه نیس
خاکستریه وبت ؛ اما دلت مرده نیس
هرجا که باشی عزیز ؛ حتی تو خوده تبریز
واست دعا میکنم ؛ بشی گلریزه گلریز
ملایکه رو دوشت ؛ شعرایه پر فروشت
دوست دارم رو میگن ؛ زمزمه ی تو گوشت
......
....
...
..
.
اگه دوس داشتی ادامشو واست بگم
روزات قشنگ
خوب بود مرسی