حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

...

 

دنیا را بد ساخته اند ........

کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد .

کسی که تو را دوست می دارد ، تو دوستش نمی داری .

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد ،

به رسم و آیین ، هرگز به هم نمی رسید

و این رنج است .

زندگی یعنی این.............

زندگی یعنی سیلی خوردن........

زندگی یعنی حسرت........

به پایان فکر نکن .. ....

اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند ..

بگذار پایان تو را غافلگیر کند ......

بازیچه...

روز من ...

میان این همه خار و خس ؛؛ هنوز هم بوته ی گل سرخ را میبینم!!!

باز جای شکرش باقیست؛؛ که اشک چشمانم را می سوزاند و هنوز هم دلم از سر دلتنگی به درد می آید ؛

17سال پیش در چنین روزی 18 بهمن 68 به لطف ایزد منان روح سبز زندگی در کالبدم دمیده شد ؛؛

گریه های من اشک شوق را به دیدگان مادرم نشاند و چه عاشقانه مرا در آغوش کشید و ندایم نامید و همیشه منا دی رحمتم خواند

آری امروز زاد روز من است .یک سال دیگر هم گذشتتتتت و برای من با سال های قبل تفاوت فاحشی داشت؛ چرا که ...

.در همین دنیای مجازی؛ مجالی بود تا بنویسم حرف های دلم؛ که گاه از سر دلتنگی؛ گاه از شوق و زمانی چون کودکی نو پا سرا پا گلایه

و شما همراهان همیشگی تحملم کردید و همراه دلتنگیهایم بودید . همین جا از تک تک عزیزانم کمال تشکر را دارم

و اما سالی که پیش روی من است ....

شروعی دوباره برای درک کرامت یک قطره ی باران ؛ که چه میکند با دل های دریایی

و پرواز در دیاری که پر کشیدن با بال هایی پاک و آبی را به همراه دارد

و من تا هر وقت که زنده ام مدیون خدایم خواهم بود که روح سبز زندگی را در کالبد خاکیم دمید ؛؛

در سرزمینی پا گرفته ام که عشق در برگ برگش جاریست؛؛؛ در آغوش مادر و پدری دلسوز و خانواده ای گرم و صمیمی

سپاس خدای را که به چشمم تقدسی ارزانی داشت که جز زیبایی را نبیند و گوشم نشنود جز سمفونی عشق؛

و قلبم به لرزه در نیاید جز به یاد عشق ؛؛؛پس من باید کسی باشم ؛؛ سرا پا عشق ؛؛ احساس ؛؛ حرف؛ کلمه وو و ....

همه این ها به لطف حق ؛؛ در کالبد شخصیتی ریشه کرده ؛ جان گرفته و بزرگ شده به نام ندا؛؛

حال این ندا ؛؛ با تمام احساس خود و این بار با درایت کامل میگوید...

فردایی خاکستری از آن من است؛؛ سر شار از روح سبز زندگی ؛اگر خدا بخواهد و لطفی به این کمترین نماید

و اما ختم کلام من سخنی با دوستان

و تو ای دوست .. بنویس خاطرات بی زوال را از دیروز ؛ امروز ؛

از فردا چه؛ آیا میتوانی ؟؟؟؟؟

میتوانی مقدر کنی احتمال دیدارمان را در فردایی نه چندان دور؟؟

حال بنویس ؛ نام کوچکم را بزرگ

درست کنار نام خودت همان گونه که من نوشتم

و در خاطرات آینده ات مصور کن که زمانی بوده ام و بوده ای

حال دیدی آینده را هم میتوان نقش زد بر لوح دل به همین سادگی .ولی با این همه ...

فردا روزی دلم برای تک تکتان تنگ میشود که همچون کودکانی معصوم؛؛ پاک و بی ریا...

قهر و ناز هم را تحمل کردیم؛؛ پای درد و دل هم نشستیم و چه بی دریغ مهربانی را نثار دلهایمان کردیم ؛

آری فردا روزی ؛ که کسی با من نیست؛ به یاد خاطرات بی زوالم ؛ به یاد تک تکتان اشک حسرت خواهم ریخت.

و براستی که؛؛ در زندگی حرف هایی هست که فقط باید بلعید و خاطراتی که با گذشت زمان فراموش نمیشود هرگز . همین

 

تو را ...

چه باید کرد؟ چه باید گفت؟!

اگر در شعر هایم شور و حالی نیست؛ دیگر نیست

اگر از آه جان سوزم دلی آتش نمیگیرد

الا ای ظلمت سنگین؛؛الا ای رهرو مسکین !

الا ای عابر تنها؛؛الا ای ساقی رسوا.....!

چه باید کرد؟؟چه باید گفت؟!......!

چه باید کرد اگر تا انتهای دشتها خالیست؛؛دگر خالیست

چه باید کرد اگر با من سرود آشنایی نیست؛؛ دیگر نیست

چه باید کرد اگر از چشم هایم اشک خون جاریست

الا ای آشنا؛ ای دوست.....!

چه باید گفت؟! چه باید کرد؟!

اگر پابند گلها نیستم من؛؛ نیستم دیگر

اگر در سینه سرخ شقایق ها دلی عاشق نمی بینم

خدایا این منم من ؛؛ آن ندای قصه گویت

شکوه گو؛؛ آیم به سویت؛؛تا بگویم........

که دنیا؛؛ با دل مجنون نکرد این هر چه با من کرد

که دنیا؛؛ تیشه فرهاد را بر ریشه من زد

دگر این قالی گسترده را؛؛ این دشت زنبق را،

به شادابی چشمانم نمی بخشند

و من تنهاترین تنهای این شهرم

من این دشت پر از گل را به لبخند کسی بخشم

که تنها تکه سنگی بود بی احساس؛

و توهمراه این تنها ....؛؛،

جهان راکم کَمَک احساس خواهی کرد

اگر از بوته ها از خارها زنجیر می بافند،

اگر بر کُنده سبز درختان از خطوط عاشقانه یادگاری نیست،

اگر هر کلبه تاریک است،

اگر این سینه دلتنگ است ؛

هلا ای همره این خسته ی دلتنگ........!

در این تنگ غروب جنگل و دریا،

چه باید گفت؟چه باید کرد!؟

که دنیا تیشه فرهاد را بر ریشه من زد

ولی با این همه غم باز میگویم به تو ای یار؛؛

هنوز هم...

تو را من چشم در راهم. همین

نفس بریده