سر انجام آن روز کذایی از راه رسید؛؛روز مکافات البته از نوع دنیوی
به گناهی مجازاتمان کردند که مضحک بود و تلخ ، گفتند بی گناهی هم گناه است.
این حکایت نویس را هم مجازات کردند.ولی خوشحالم از این نظر که....
آرامش خاکستری ام دوباره همراه من است
آرامشی که در خطوط متروک صحراها نیز نمی توان جست
آرامشی که از یک پایان _نه پایان ها _ سخن می گوید
شاید پایان یک فصل نه سرانجام همه ی سال ها
آرامشیست غریب که نه رسیدن را می گوید ونه اختتام دردناک یک مجلس سوگواری را.
نه می گوید و نه توان گفتن در اوست ،
نه ارزش ابتدایی یک داروی مسکن را دارد...
و نه از تسلیم نهایی در برابر حسی ترین دردها
آرامشی که جنجال خیابان ها ، نورها در آن فرو می نشیند و رسوب می کند.
بگذار تا در میان گرگ ها و ترسوترین مردم ، پیوندی بیافرینیم .
راهیست که باید رفت ، راهیست بازگشتنی.
رفتن ، ستایش ایمان است و بازگشت ، مداح تقدیر. همین
میماند یه کلام ؛ آن اینکه
در گلو می شکند ناله ام از رقّت دل
قصه ای هست ولی طاقت ابرازم نیست
امشب باز بی قرارم؛بیقرار تر از همیشه
چشمانم می سوزد ، گلویم خشک شده؛ انگار تشنه ترینم به دنیا.
و وای ، وای از این حس غریبه دیر آشنا
انگار قرار است اتفاقی بیفتد. انگار اتفاقی افتاده است
نمی دانم چه بگویم ؛ فکر میکردم نباید زیاد سخت باشد ، شاید هم حالا اینقدر سخت شده
دلم آشوب است ؛این حس لعنتی ؛ نه چرا لعنتی ؛ شیرین ترین است یه کامم
انگار می جوشد و می نوشد ، می گدازد و می گریزد
انگار جانم را به کف گرفته و می کشد.
خودم حس می کنم تمام وجودم فرسوده شده؛ وای چقدر سخت است نوشتن
جلوی چشمانم پرده ی خون نمی گذارد ببینم؛ سرخ نیست شرابی کم رنگ شاید
و این سوزش وحشی ،آخ؛ بی انصاف مهلت بده؛ میخواهم با تمام وجود حست کنم .
امشب براستی خون میبارم
خدای من لبهایم می لرزد؛توانی برای نوشتن هم ندارم
قلبم آنقدر تند میرند که تمام اندامم را به لرزه انداخته؛
وای از این تاریکی ؛داد از این همه انتظار
هوا آنقدر سنگین شده که بر تمام تنم فشار می آورد ، نفس ، نفس ، نفس
نه! نفس نمیکشم . نمیخواهم که دم بر آورم ؛حسش نمیکنم ؛
چقدر سخت ریه هایم به هوا می رسد انگار می سوزم
ای خداااااااا
هنوز هم منتظرم!
از گریه های مکررم خجالت نمی کشم
من خواب نمی بینم. نه بیدار بیدارم؛ من سرا پا عشقم
بیقراریم را ؛تنگ تر در آغوش میکشم و مینشینم باز هم به انتظار
شاید برای همیشه ؛ ولی من منتظرمی مانم . همین
روزگاری رازِ زیبایی زنبق ها را نمی دانستم
دستم به دستگیره ی دل سپردن نمی رسید
چشم چکامه هایم ضعیف بود!
پس با عینکی از جنسِ عشق به آسمان نگاه کردم
به باغ و بلوغ .. بوسه و بی حصاری .. آواز!
به پولک سرخ ماهی تنگ!
به چهره ام در آینه ترک دار!
نگاه کردم و دانستم!دانستم که جهان....،
کوچکتر از کره درس جغرافی دبستان است
دانستم که کلید ِ تمام قفلهای ناگشوده ی دنیا،
همه این سالها در جیب من بود و بی خبر بودم
دانستم که می شود با یک چوب کبریت،
خورشید ِ عظیمی را در آسمان روشن کرد
دانستم که گذشتن از گناه روزگار آسان است
حالا از پس همین عینک به زندگی نگاه می کنم
در پس ِ همین عینک می گریم
از پس همین عینک عاشق میشوم
و در پس ِ همین عینک خواهم مرد
و کلام آخر اینکه...
اگر در صحنه ی بازی روزگار ...
شدم بازیگر دستان این مردان بازیگیر
اگر میسوزم از کبریت یک واژه
و میخوابم بروی بستر اشکم
بدان میمانم و هستم برای فرصتی تازه
برای رسم یک تصنیف نو.
حرف عشق ؛؛ حرف دل ؛؛حرف تمام عاشقان. همین
فکر میکنی دلم تنگ نمی شود؟
فکر میکنی صدایت اگر نوازشگر دل بی تابم نباشد
و موسیقی مهربانیت بر طپشهای قلبم رهبری نکند
آرام و قراری دارم؟
فکر میکنی اهمیتی دارد...
روباه و پلنگ و گرگ، از جنس شقایق باشند
یا از جنس خنجرهای فرصت طلب روزگار؟
فکر میکنی بنفشه ها شبها
به جای خالی آفتاب از ماه نور می خرند؟
و گلبرگهایشان را به عشوه می گشایند؟
فکر میکنی از جنس بُرنده ی خیانتم
یا مثل لطافت پارچهء ابریشمی فریبکار؟
فکر میکنم تشنه ام
قبل از اینکه التماس کنم
یک لیوان مهربانی برایم بیاور ...
فکر میکنی عشق هم مثل عطش می ماند؟
که با جرعه های عشقت؛ اگر سیرابم کنی
دیگر محبت را ننوشم؟
که اگر چنین بیندیشی ؛به واقع باخته ای
و کلام آخر اینکه ؛عزیز جان و دل...
قلبم مجاور نفس هایت می تپد؛ هستی من ؛ بودنت ضامن زندگی من است .همین