از پل آلوار...
این است قانون گرم انسان ها
از رَِِِز باده میسازند
از زغال آتش و از بوسه انسان ها.
این است قانون سخت انسان ها
دست ناخورده ماندن
به رغم شوربختی و جنگ به رغم خطرهای مرگ.
این است قانون دلپذیر انسان ها
آب را به نور بدل کردن
رویا را به واقعیت و دشمنان را به برادران.
قانونی کهنه و نو
که طریق کمالش
از ژرفای جان کودک تا حجت مطلق می گذرد.
شروع میکنیم...
۱
۲....
۳...
و ....
عشق تنها قانون بی نقص و همیشه ماندگار انسان هاست
برای اینکه زندگی ات شادمانه شود
خودت را باور کن اما مغرور مشو
راضی باش ولی پیشرفت را فراموش مکن
عشق را مهربانانه در آغوش بگیر
و همواره آن را ببخشای به هنگام
پیروزی متواضع ولحظه شکست دلیر باش
عشق را تفسیر کن تا بتوانی با آن زندگی کنی
لحظه ها را قدر بدان که ما با آنها زنده ایم
ودوست داشته باش تنهایی را چون هر دویمان تنهاییم
سکوت را بخواه چون تمام گفتنی ها
در آن نهفته است وعشق را طلب کن
که در زندگی حکم فرماست
و دوست داشته باش زندگی را چون
قانون انسانهاست!
و چقدر سخت است و چقدر شیرین... اگر حقیقت پیدا کند ... دنیایی که گفتی اگر باشد!
انسانها قانون دارن و بازم همدیگه رو تیکه پاره میکنن .. اگه قانونی درکار نبود اونوخ چی ؟ :(
تا بوده همین بوده و هست و همچنان خواهد بود ....
سلام
................................................
فعلا همین
..............................................................
التماس دعا
عجب شبی است که خدا هم میگرید ...
سلام خوبی
ممنون از حضورت
پستت خیلی پرمحتوا بود
حرفات جای فکرکردن داره
من اپم
وفق و اسمانی باشی
نازنینم!
باز عطر یاد تو،در خاطره ی اتاقم پیچید!
باز مهربانی چشمهایت،
پنجره ی خیالم را ستاره باران کرد!
باز گرمی دستانت،
روحم را تا دورترین،لمس یادها برد!
نازنینم!
به شب و روز قسم!
به تلؤلؤ امواج قسم!
به برگ برگ شاخه های درختان قسم!
به بی قراری بادهای سرگردان قسم!
به آواز قمری های حیاتم قسم!
نـــمی توانم پلکهایم را به روی خیال تو ببندم!
نــــمی توانم!
نــمی توانم عطر یاد تو را،از چارفصل دلم پاک کنم!
نـمی توانم!باورکن،نمی توانم!
نازنینم!
ایـــن همـــه فاصله را چگونه تاب بیاورم؟
ایـــن همــــه روز راچگونه به تنهایی دوره کنم؟
ایـــن همـــه شمع را با چه رنگی از امیّد، روشن نگه دارم؟
ایـــن همــــــه فصل را تا به کی،خط بزنم؟
چگونه دوستت دارم ها را ترسیم کنم
که کلمه ای حتی،از یاد نرود؟
قصه ی ایـــن همــه دلتنگی را،
با کدام قلم،برایــت بنگارم؟
آخــــر برای تک تک واژه های بی قراریم،
قلمها را طاقتی نیست!
.....
سلام دوست عزیز
ممنونم از حضوره صمیمانت
من اپ کردم
موفق و اسمانی باشی
سلام
کار خوبی کردی این تیپ متن و هم زدی به وبلاگت
ولی من از این سیاست هیچ حالیم نیست
هیچ
در مورد اون عکسی هم پرسیدی بودی خودم کشیدمش
درست فکر کرده بودی
بانگ بلبل شنو ای گوش بهل نعره خر
در گلستان نگر ای چشم و پی خار مگیر
ندا...؟
سلام ندا جان واقعا نمیدونم چی بگم اصلا حالم خوش نیست.
مطالب خوندم ولی راستیتش انگار هنگ کردم.سعی میکنم دوباره برگردم و نظری مناسب متن بدم.
راستی بانو من آپم منتظرتم
می بوسمت راستی از بابات sms دیشب هم ممنون.
آنچنان تنهای تنهایم که با شنیدن هر نغمه ات، با هر زمزمه وجودت، با گرمای قلبت، اسرار نهان دل خفته ام را فاش می کنم
گر گوشهایم را طنین فریاد قلبم کر کرده، نمی شنوم و نمی بینم ... چه کنم که دیدن و شنیدن آرزوی دیرینه من است
زندگی را پیله ای تنیده ام ... کار سختی بود ... خسته ام کرد
ولی ...
باید رفت، باید پرواز کرد ... شمع را باید یافت ... همچون آن پروانه های زیبا، پر و بال خستگی را باید سوزاند
و چه زیبا گفت او که خستگی را با عشقش خسته کرد
که روزها فکر من این است و همه شب سخنم ...
***
به دنبال مرگ می گشتم ... شهر به شهر، کوی به کوی، خانه به خانه
و صاحب خانه ای خوابم را با نهیبش آشفته کرد ... که چه نشستی که اکنون بر مقبره ات سنگ می کوبند
گفتم چه خوب که بعد از این، طعم زندگی بس شیرین است و گوارا
ای تو ... ای بذر نهال هستی ... اگر زنده ای دعای خیرت را بدرقه راهم ساز ... اگر هم مردگی را تجربه می کنی، بیا با هم زنده شویم که گویند زندگی زیباست
***
ای ذهن پلیدیهایم ... تا کی مفاعیلن مفاعیل می خوانی و اسیر قید و بند فاعل و مفعولی؟
حتی فعل هم زیادی است اگر بی معنا شدن را طالبی
هیچ می دانی که اگر وزنی است و آهنگی در وجودم ... همه از روشنی آفتاب است!؟ اما خود را اسیر آفتاب هم نمی کنم که روزی فریاد سرخ خورشید هم بر صلیب غروب شنیدنی است
***
آه! امروز مرا چه شده ... چرا آتش به جانم افتاده ... چرا شعله هایم این چنین پروازشان گرفته ...
باید بروم
شاید آبی زلال بیابم تا در پناهش اندکی آرام بگیرم
باشد تا زمانی دیگر آرامتر و بی صداتر آنچنان قدمی بردارم ... مبادا کسی با خبر شود!
.
.
.
چرت و پرت نوشتم نخونش بیخیال
سلام خوبی ؟
کم پیدا شدین ؟
کجایین ؟
آپم
خوشحال میشم بیای
باز هم
مثل همیشه میگم که . . . .
همیشه خوش باشید
[بوسه][بدرود]
راستی هنوز که شما به وبلاگم لینک ندادین؟
ندا توروخدا کمکم کن دارم سکته میکنم.وبلاکم هک کردن نمیدونم کودوم آشغالی این کارو کرده دستم به دامنت ندا
چیکار کنم دارم دیوونه میشم.عوضی آمده تو وبلاگم چرت و پرت نوشته
تا حالا :
هیچ وقت باهام خداحافظی نکرده بودی .. که کردی
هیچ وقت سرم داد نزده بودی ... که زدی
هیچ وقت جوابه صدا زدنمو با چش بسته نداده بودی ... که دادی
هیچ وقت روی حرفات اسمه یادگاری نمیزاشتی ... که گذاشتی
آخه چرا ؛ چرا؛ چرا؛ چرا....
سلام
وبلاگت خیلی قشنگه ولی چرا اینقدر غمگین؟
زیبا بود
توی ارغوانمون یه تولد کوچیک بر پاست، میای تا گرمترش کنی؟ممنونم
مایه ی اصل ونصب گویا در این دروان زرست
متصل خون می خورد تیغی که صاحب جوهر است
ما را چون مهره دارد اصل آن گوهر است
روی دریا خزه نشیند قعر دریا گوهر است
شصت را شاهد هر دو دعوی بزرگی می کند
پس چرا انگشت کوچک لایق انگشتر است
سلام:
این شعر اول رو خوب با دقت بخون و نظرت رو برام بگو منتظرم من آپم شعر قاصدکم رو هم بخون
نه کنه قهری نمیایی که من نیام
با تشکر امپراطور عشق
سلام ندا جون
ما که از این قانون های انسانی سر در نمیاریم..ندا جون اتفاقا راست می گی!..:دی می گم منم شوخی می کنم هاااا! :)
سلام
خوبی ندا خانم
وبلاگ جالبی دارین
امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق باشین
در پناه حق
سلام
ندای عزیز دست نوشته هات مثه همیشه زیباست
.............. سعید .
سلام چه غمگین بوددد!!!!!!!!!!!!
سلام ندا جان عزیزم صبح بهت زنگ زدم نبودی
خبر خوش تونستم پسورد بدست بیارم .من بروزم نمیخوای یه سر بزنی
میبوسمت
ممنون ندای عزیز
هم از حضورت و هم پیام زیبات
زنده باشی
تا بعد....
سلام ندا جان
میگم یه کم یه کم که نه
کلی خنگ شدم
چند دقیقه پیش نظر گذاشتم ولی یادم رفت ارسالش کنم
شایدم ارسال کردمو تو خوردیش
خلاصه
چرا جای اونو خالی گذاشتی؟
میخای سر همه رو گول بمالی؟
بی خیال
چرت و پرتای منم جدی نگیر
خوش باشی
خداحافظ
زمستان سرد، زمستان سوز،
زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند،
و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره.
عشق آتش است و دل آتشگاه.
اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود
.راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب .
و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت،
آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب.
و جهان حیرت کردو بهار عاشقی. همین
___________
.