یک عمر نوشتم من وای از غم رسوایی
یک عمر سرودم من داد از دل شیدایی
یک عمر زدم آتش بر این دل تنهامن
تا سوزد و سازد با تنهایی و بی تابی
یک عمر نوشتم یار یک عمر نوشتم تو
یک عمر سرودم من تنها نُت رسوایی
آن شور و همه مستی آن عشق و همه هستی
فرسوده و گنگم کرد در بی سر و سامانی
یک عمر نشستم من شاید که تو باز آیی
چشمم به رهت خشکید اما تو نمی آیی
دیگر شده ام مأ یوس آخر تو کجا ماندی
من مانده ام و یادت در کلبه ی تنهایی
یک عمر شدم لیلی یک عمر شدم شیرین
شاید که رسد از راه مجنونی و فرهادی
اما اَسف و حسرت این ها همه اوهام است
دیگر تو نمی آیی .... دیگر تو نمی آیی
امشب شب آخر بود دیگر قلمم خشکید
قلبم ز تپش استاد روحم ز تنم بگریخت
فردا سر خاک من بازم تو نخواهی بود
می دانم و می سوزم... می میرم و می دانم
`هرگز تو نمی آیی...هرگز تو نمی آیی
سلام
میخواستم ننویسم اما...
واسه آخرین بار
باید بگم که لینکت را نگه میدارم (همین جوری)
دیگه شاید هیچ وقت نظر ندم
و بای
تنها پاسخ شایسته به نفرت، عشق است. پاسخهای دیگر تو را حقیر می کند.
...
آنچه را که هست، ببینید...
منتظرم...