حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

تصمیم...


به نام آنکه معبود است و معشوق

طفلک  پر شورم این روز ها  باز هوای دلش ابریست
براستی  نمیدانم  دیگر چگونه واژه ها را به بازی بگیرم
واژه هایی که چون حبابی رنگین در شب های من میرقصیدند 
و کبوتر های کلام را  درسحر گاهان من به پرواز میکشیدند
تا مرهمی باشند برای طفلکم که میخواهد از راز دل بگوید
دلتنگم؛؛ دلتنگ خواستن ؛ دلتنگ نوشتن؛ دلتنگ آغوشی پر مهر
گاهی چنان از خود بیخود میشوم که حتی نمی فهمم که آمد ؛ یا کدام رفت
پرورد گارا ؛  روی سخنم با توست؛؛ تویی که شور عشق را  برایمان به ودیعه نهادی 
اینک با چشمانی بارانی؛؛ دست نیاز به پیشگاهت آوردم
شراب عشقی ارزانیم داشتی ؛؛شور آفرین و ماندنی
من همه دلم ؛ همه احساس ؛ همه نیاز؛
شوری در دلم زبانه میکشد که نمیدانم فرجامش چه خواهد بود
نیک میدانم خواهان وصالم اما رهرویی لنگان 
بزرگا ؛ کریما.....
میدانم که تعلق به دنیا و عشقی زمینی ؛ روح را میفرساید اما چه کنم بنده ای کمترینم و گرفتار ....
اگر در خور عذابم از من دور کن ؛ چرا که تن رنجورم تحمل بیش از این را ندارد
رحیما ؛؛ توفیقی عطا کن که این عشق ماندنی باشد و راهی برای رسیدن به عشق تو
که اگر چنین باشد ؛؛ بی نیازترین بنده ات خواهم بود
_____________
و ختم کلام اینکه.......
دیگر دوست دارم بدانم  ....
  که اگر هستی ؛؛  اگر میمانی ؛؛ که اگر می آیی .. قاصدک را به صداقت پرکّن؛؛ وبه بادش بسپار
 چشم میدوزم به بی کران آبی  و منتظرم تا باد وزان  ؛؛ پیغام قاصدک را برایم بیاورد
منتظرم ؛؛همین 


 

تولدی دوباره...

به دیدنت می آیم تا یاسهای خانه ات را به تماشای سکوت شبانه هایم ،مهمان کنم
 که با نفس یاسهای تو ،لمس تپش های عشق ،خواستنی تر است.
شکوه نخواهم کرد؛؛ نه از نا مردمی ها و نه از گم شدن ها.
می خواهم برایت از تولدی دوباره بگویم.
از طلوعی که به هیچ غروبی پیوند نخواهد خورد.
 می خواهم نشانی سبز ترین باغ خدا را در گوش تو زمزمه کنم
 و تو قول می دهی که این راز بزرگ بین حس من و ذهن تو می ماند؛
می دانم.می آیم تا ثانیه های بیمار مرا با لبخند های بی انتهایت به رفتن  و رفتن و رفتن 
بدون لحظه ای درنگ که قدمها را به نیستی می کشاند،بخوانی.
نه قهوه می خواهم،نه غزل.
نه سکوت می خواهم ،نه آواز.
تو را می خوهم،؛؛عشق را ؛؛،لبخندت را و زمزمه هایت را... 

من سپردم زورق خود را به آن طوفان و گفتم هر چه بادا باد

اونی که دوسش داری...