حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

من و دل

نمیدونم چرا وقتی دلم می گیره می خوام بنویسم خوبه آدم بعضی وقتا به خاطر دل

خودش بنویسه دوست دارم با خودم و دلم طرف باشم چه رقیبییییییییی حتما بازندم

خوب حالا روی صحبتم با تو عزیزمه: راستی از این که تو سینه ی منی از این که

گاه و بی گاه اذیت میشی از این که هر وقت دلگیر میشم به درد میایی یا حتی ممکنه

بشکنی یا اگه یه روزی آره یه روزی هم بیاد که از شدت خوشحالی تو رو وادار کنم

تند تر بزنی. چه ها که نمی کشی . برات متا سفم گیر بد کسی افتادی

می دونم همیشه سنگ صبورم بودی . میدونم بهترین دوستمی همیشه با منی

پس آروم کنارم باش تا آخرین نفس چون فقط تویی که می فهمی چه حال و روزی دارم

خوب حالا میخوام جوابمو بگیرم. می دونین بهم چی گفت: حرفی نزد حتی گلایه هم نکرد

ولی احساس کردم تند تر می زنه دیگه آروم نیست دیگه به درد نمیاد فقط می خواد کنارم

باشه عاشقانه همراهمه پس منم عاشقانه می پرستمش و بهش میگم دوسش دارم

اینم یه چند بیت که تقدیم قلبم می کنم:

همیشه با منی همراه من در اوج تنهایی

همیشه محرمی تنها تو با این جسم تو خالی

بمان همراه من دیگر ندارم همدمی جز تو

برایم بهترین همراهی و من بدترین الگو

بمان با من بمان ای کوه ایثار بهترین یار...بهترین عشق

نکبت

وقتی به آسمون نگاه کردم دیگه کفتری نبود

دیگه آسمون صاف و آبی نبود

دیگه هوا بوی تازگی نداشت

حتی خورشید هم صاف و درخشان نبود

دلم گرفت از این همه نکبت از این همه ...

یه جایی خوندم برای هر قفلی کلیدی هست چه جمله ایییییییی

تا حالا دیدی کسی دستش به کلیدی برسه ؟قفل دلی باز بشه؟

آخ که چقدر از دست خودم ...روزگار ...آدماش خسته ام

خسته ام چون کسی نمی فهمه دوست خوب واقعا نعمته

عاشقی یه موهبته.عشق یه معجزه س .حیفففففففففف

حالا دیگه نگاه یعنی خطا

زمزمه یه واژه ی گنگ

عشق یعنی هوس

زندگی یعنی حسرت یا بهتره بگم همون نکبت

دیگه حتی زار زدن هم به درد نمی خوره

قبول کنیم یه بازنده ایم همین

من باورم شده که دگر عشق هیچ و پوچ

دنیا وعشق و هر چه هست در آن باز هیچ و پوچ  

عبرت یا دیوانگی...

آمدم گویم به تو بازیچه ام درعاشقی                  آمدم دانی چرا تنها شدم در عاشقی

گویمت شرح جفا عشقی خطا روحی فنا             گویم از عشقی عمیق دردی فجیع روحی لطیف

گویمت روزی بهاری زیر باران دیدمش             همچو رعدی آمد و قلبم تپید و خواندمش

تا نگاهم با نگاهش شد تلاقی قلب من                 لا جرم آهی کشید و گفت ای صد پاره من

عقل طردم کرد از این عشق اما پس زدم            چون دلم پر می کشید و من دگر گم گشته ام

شد حکایت عشق من اما چه سود از عاشقی        چون که دیدم گشته ام بازیچه ای در عاشقی

عشق من هرگز نشد همراه و همدرد و انیس         من شدم تنهای تنها با دل گمگشته ریش

تا به او گفتم چرا جور و جفا با حال زار           خنده ای کرد و بگفت کو حال زار کو عشق پاک

قلب و روحم لطمه خورد از این جفا از این خطا

تازه فهمیدم که سوز قلب من بهر چه بود           تازه فهمیدم که نهی عقل من بهر چه بود

شد برایم عبرتی عاشق شدن دیوانگیست            گر چه این دیوانگی ارزد به هر چه زندگیست

عاشقی دیدم که خندید و بگفت با حال زار          گر چه گشته خانه ام ویرانه اما این بدان

عاشقی و حال زار ارزد به هر کون و مکان      حال گویم با شماهر چند عشقم رفت ز کف

لا جرم گویید عاشق ماندنم دیوانگیست              نیک میدانم که این عشق و وفا دیوانگیست

مانده ام حیران چرا : انتخاب اولم غالب شد و عقلم رمید... قلبم تپید... عشقم...