حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

خداحافظ...

این آخرین پستی هست که خودم مینویسم .

دیگر برای همیشه نوشتن را میبوسم و به خاطراتم می سپارم . می بخشید اگر کمی طولانی شده و ملال آور.

آخر می خواهم خدا حافظی کنم؛ از همراهان همیشگی ام ؛از قلم و کاغذ ؛ یاوران دلتنگی ام؛ برای همیشه

از این پس دفتر زندگیم شامل شعرهاییست از شاعران معاصر. می خواهم فراموش کنم روزی عاشق نوشتن بودم . همین

اطرافمان ، پراست از نگاههایی که امید، نیاز؛ عشق؛ در آن موج میزند ! دلمان می خواهد مثل این نگاهها امیدوار باشیم...!

با این نگاهها به تک تک نا ملایمات بخندیم و بی تفاوت از کنارشان بگذریم ! کاملا خنثی !

کاری از پیش نمی بریم ، به جنون میرسیم، ولی بگمانم جنون هم کفاف نمیدهد. نمیدانم شاید هم بدهد!!!بگذریم.

من از این همه تب و تابی که ارمغان زندگی کوتاهم بوده خسته ام ، فکر می کنم به پایان راه رسیدم به آخر حقیقت خودم...!

باورم را به فرداها سپردم؛ بی آنکه کسی همراه باورم باشد. دیوانگی؛ عشق؛ عاطفه ؛از خاصیت های باورم بود که رفت.

از همه کس و همه چیز می ترسم! از خودم که می نویسم، از تو که می خوانی؛ از این برهوت دهشت زا!!

آنقدر خسته ام که قدرت تفکر را هم ندارم! امشب به عمق تنهایی و بی کسی خود بیشتر از گذشته واقفم!

عجب دنیای مضحکیست!!! دنیای شک و تنهایی! دلم می خواهد این دو را بشکنم! عمق این لحظه های کلافگی ام را

یعنی کسی می تواند دلتنگی را بکشد؟ ای کاش قدرتش را داشتم! ای کاش من ؛ می توانستم!.

همه چیز حذف شد؛ تمام آرزوهایم، ، تمام سادگی هایم، تمام وجودم ، من سرا پا هیچ!

این روز ها شکستن واقعی را حس کردم! برایم ثابت شد که امید تنها چیزیست که زیادی بی پایه و گنگ است!

فکر میکنم با گذشت روزها به پایان سردرگمی هایم نزدیک میشوم و یک قدم بیشتر با خط پایان فاصله ندارم،

هیچوقت دلم نمی خواست بنویسم به آخر راه رسیدم، ولی انگار وقتی آدمی از چیزی بدش می آید زودتر به آن می رسد !

منی که اینقدر ساده، ستون زندگی ام را با آرزو محکم میکردم به اینجا رسیدم، به آخر این خط مسخره و کذایی!

حیف که نمی توانم قلبها و افکار آدمهای این دنیا را عوض کنم! حیف که یاد نگرفته ام خودخواه باشم!

! حیف که یاد نگرفته ام فراموش کنم شاید عزیز ترین کسانم کمتر از یک ثانیه برای بینهایت ثانیه....

از من دور شود و تنهایم بگذارد و برای همیشه بودنش یک رویا باشد! حیف که یاد نگرفته ام پیش داوری کنم!.

خالی شدم از تمام امیدهای زیبایی که سازنده ی زندگیم بودند وبهانه ی ادامه ی آن!! . آخ که چقدر خسته ام

پیش به سوی آخر هستی، تا انتهای این کالبد زخمی، که فهمیدن خلوتش مثل ترجمه ی کتابیست که هیچوقت خوانده نمی شود!

قدمهایم را آرام بر می دارم، طفلکم تند تر میزند. دلم می خواهد به آخر نرسم، دلم می خواهد دقیقه ها؛ قرنها باشند و نگذرند!

آری! این دقیقه ها، نگذرند و بتوانم بمانم، بمانم تا فریاد بزنم من هستم؛! ولی با این بغض لعنتی چه کنم؟ راه گلویم را بسته

ولی نه باید بمانم تا بفهمم از زندگی چقدر طلبکارم؟ آهای من طالب روزهای خط خورده ی گذشته ام؛ زندگیم را پس دهید؟

پس میمانم ؛باید بمانم ! شاید معجزه ای رخ دهد، میمانم چون هنوز زود است به آخر راه برسم، مگر چقدر عمر کرده ام؟

آری! میمانم و یاد می گیرم خود خواهی را؛ دروغ را؛ ریا را. باید بیاموزم ؛ .یعنی می توانم؟؟؟!

طفلک این دلم؛ چقدر اما و اگر پیشکشت کرده ام ...! طفلکی دل بی گناه من؛ مرا ببخش؛ آزردمت.

آخرین نفسها را با بغضی فرو خورده می کشم؛ تازه میفهمم چگونه باید از قید ها رها شوم

همراهان همیشگی حکایت های من ؛این اولین لحظه های رهائی ام را تبریک نمیگویید؟؟؟

برای همیشه از بازیچه هایم که همین کلماتند و دیگر هیچ؛ خدا حافظی میکنم .

فراموشتان میکنم ای بهترین بهانه ها برای نوشتن از دلتنگی ؛ بازیچه هایم برای همیشه خدا حافظ

زندگی کردن من؛ مردن تدریجی بود آنچه جان کند تنم ؛عمر حسابش کردم

نظرات 60 + ارسال نظر
پوریا پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:07 ب.ظ

ماه روی خویش را در آب می بیند
شهر در خواب است
گویی خواب می بیند
رود
اما هیچ تابش نیست
رود همچون شهر
خفته قصد خوابش نیست
رود پیچان است
رود می پیچد بروی بستری از ریگ
شهر بی جان است
سایه ای لرزان
مست آن جامی که نوشیده است

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:11 ب.ظ

چو یک شکلک بی جان شب و روز



بی خبرازهمه خندان باشیم



سلام خوبین



نمیدونم از چی بگم از چی بنویسم
شعرام هم دیگه تموم شدند
خودم هم دارم یواش یواش مثل شعرام میشم
ولی هنوز میتونم بنویسم
من شکستو قبول نمیکنم
من
باز مینویسم
اینبار نه برای شما
بلکه برای بقای دل خودم
...................................................................

پوریا پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:15 ب.ظ http://khamoshi.blogfa.com

آموخته ام که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید

پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه

چیز را در یک روز بدست بیاورم؟
۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷
برای بدست آوردن چیزی که تا به حال نداشته اید

باید چیزی شوید که تا با حال نبوده اید.


۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷
برگرد ای کبوتر رنجها برگرد.....

بازآ که خلوت دل من آشیان توست

در راه...در گذر...در خانه ودر اطاق هر سو

نشان توست

در چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز...

پنداشتی که نور تو خاموش می شود؟

پنداشتی که رفتی ویاد گذشته مرد! و

آن عشق پایدار...فراموش می شود؟!

نه امید من!دیوانه توام!! افسونگر منی هر جا در

هر زمان *در خاطر منی*

۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷۷
آره
ندا
هر
زمان
در
خاطر
منی
نه
بعنوان عاشق
بعنوان کسی که
میفهمید
من از
عشق چیزی نمیدانم
عاشق
کسی هم نمیشوم
اگر بکسی بگویم دوستت دارم
فقط بخاطر دل اوست
که دوستش دارم
بخاطر درکش از
این
بود ها و نبودها
همیشه شاد
موفق و سر بلند باشی

غریبی از دیار غربت پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:50 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

سلاممم ندا جون
اراینکه به کلبه تنهایی من سر میزنی و کلبه منو نورانی میکنی تشکر وقدردانی میکنم یادم نرفته بگم نوشته هاتو توپست جدیدم به یاد ونام توگذاشتم بهم سربزن
منتظرحضورسبزت هستم


بازم ازت بعنوان یه برادر کوچیک خواهش میکنم برگردد بخدا تنها موندیم از وقتی که پست خدا حافظی تو گذاشتی باور کم منم از نوشتن افتادم منم به سرم میزنه ازنوشتن خداحافظی کنم واست دعا میکنم به مراد دلت برسی
ماکه نرسیدیم حداقل شما برسین

امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق وسربلند باشی

از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب
شاید تو میخواهی مرا در کوچه ها امشب!
پشت ستون سایه ها روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب؟
میدانم ، آری نیستی اما نمی دانم
بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟
هر شب ترا بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرم ترا امشب
ها...سایه ای دیدم! شبیه ات نیست اما حیف!
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز
حتا ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشته ی ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب
طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب
ای ماجرای شعر و شب های جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟

غریبی از دیار غربت پنج‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:53 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

از دوستان خوبم خواهش میکنم برای بازگشت دوست خوبمان دعا کنیم

باران جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:13 ق.ظ http://www.aranbaran.blogfa.com

سلام ندا جون
بابا چته
چه خبره
این چند وقته که نبودم
همه زدن به سیم آخر
بابا چتونه
به خودتون بیاین
شکست یعنی پایان زندگی
منو تو که خوب به نوشتن عادت کردیم
می دونم که کنار نمی زاری
اینو من یکی خودم خوب می فهمم
من اگه اینجا تو وب هم ننویسم
تو دفترم که می نویسم
مگه نه
می دونم که تو هم همینطوری هستی
به زندگی نگاه کن
ببین
نمی گم راحت بگیر
نمی گم بخند به روی دنیا که دنیا بهت بخنده
نه من برعکس بقیه می گم
زندگی سخته
سخت تر از مردن
باید اونقدر قوی باشی تا بتونی قدرت زندگی کردن رو داشته باشی
و با مکلات کنار بیای
باشه
اگه خسته شدی
یه مدت دور باش
اونوقت دلت اونقدر برای نوستن تنگ می شه
که دلت لک می زنه برای نوشتن حتی دو کلمه درددل
مواشب خودت باش
با چشمانی همیشه بارانی
باران

علی گیتار جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 02:20 ق.ظ http://www.guitare.blogfa.com

سلام دوست من
خوبی
وبلاگ زیباست مطالبت هم زیباست واقعا دمت کرم
به من هم سر بزن یک مطلب جالب گذاشتم بیا در خواست بده اوکی منتظرم هااااااااااااااااااااا

فرید جمعه 10 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com

ای کبوتر چاهی
به کدامین راهی
راه ، مسدود است و تو در اشتباهی
آب در چاه حیات خشکیده است
صیاد تازه نفس با قفس
از راه رسیده است
از نو
پرواز کن
آسمانی دیگر
و
اقیانوسی بجوی

***... farzaneh ...*** شنبه 11 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:12 ق.ظ http://www.venouse.blogfa.com

رفتنی که می‌رود، بگذار برود. یا ... نه... اگر دل‌بسته‌اش بودی و رفتنی بود، می‌توانی در چارچوبِ در بایستی و شکوه گام‌هایش را بنگری که می‌رود. التماس به ماندنش نکن. خیلی‌ها آمده‌اند... گیرم آمدنشان دل‌خواه بوده یا نا‌خواسته... اما مانده‌اند... حتی اگر ماندنشان باری بود بر زندگی‌ات. اما مانده‌اند... تقدیر ماندن و رفتن دست تو نیست. یادت بیاید... خیلی‌ها خواسته‌اند که بمانی و نماندی چون ماندنت... تو را شاد نمی‌کرد؛ می‌پژمرد. اگر می‌ماندی می‌مردی.

حالا خیلی دلت خواسته «یکی» بماند، اما اصرار نکن! اگر ماندن او را شاد نکند، تو را نیز شاد نخواهد کرد. بگذار برود و به خرامیدنش بنگر که در معبر بادها در چشم گم می‌شود. صبورانه نگاه کن و بگو: به امید دیدار.

[ بدون نام ] یکشنبه 12 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:52 ب.ظ

نویسنده: عایشه‌
یکشنبه 12 آذر1385 ساعت: 12:36
چه‌ افتخاری بزرگتر از این که‌ "آذری خر تموم کنه‌ زبان شیرین فارسی را بیش از این آلوده‌ نکنه‌"،خر نباید صحبت کند باید عر عر کند ! مگه‌ نه‌؟ چشم قوربان ! عرعر قره باخ ، عرعر چنگیز خان ، عرعر آتا تورک ، عرعر مشهد، عرعر تهران ، عر عر کردستان، عرعر ارمنستان ، عرعر عثمانی ، عرعر ترکمنستان ، عرعر موصل، عرعر کرکوک ، عرعر قشقائی ، عرعر افشار ، عرعرعرعرعرعرعر جفتک جفتک جفتک جفتک جفتک

شهرنو یادش بخیر ! رونق بازار شهرنو همزمان با هجوم حمالهای آذری به‌ تهران بود که‌ در بازار بخدمت مشغول بودند و دختر و خانمهای جوانشان از بیطاقتی در شهر نو کارمیکردند ،هروقت هوس (کس) گرد و سفید آذری میکردیم فراوان پیدامیشد ، لازم بیادآوری میدانم که‌ %78 جنس لطیف شهرنو را آذریهای اصیل(تبریزـاردبیل)ی تشکیل میدادند .
نیت شوم آذریها از فروش مجانی خلیج فارس به‌ عربها جای شگفتی نیست ، آباء و اجدادتان نیز در دوره‌ نکبتبار پادشاهان صفوی نصف ایران شمالی را به‌ روسها فروختند.
قدمت 7000 ساله‌ لهجه‌ آذری نیز یکی از عرعر های روزمره‌ مثل عرعر ارضی وعرعر 15و20و30و35و40 ملیون ترک(؟) در سرزمین آریا !؟
گویا ترکهای مغول با سرخپوستها آمریکا نزدیکی نژادی دارند ، احتمال درستی یا نادرستی آنرا نمیدانم ولی آنچه‌ مستند و تاریخی است آذریها قومی تحمیل شده‌ به‌ ایران زمین هستند .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد