حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

دوست دوست دوستتتتتتتتتتت....

با سلام

باید به بعضییا یا کلاً به همتون بگم که یا متن آخرمو نخوندین و یا هم نگرفتین منظورم چی بود ( البته ببخشید ها )

من نگفتم که میخوام از وب نویسی دور بشم  یا اینکه وب رو حذف کنم   فقط  خودم نمینویسم   .   

حالا هم یه حکایت نوشتم که ماله خودم نیست  ولی حرف دل خیلیهاست

امیدوارم خوشتون بیاد ...    همین

با یه شکلات شروع شد

من یه شکلات گذاشتم تو دستش ؛ اونم یه شکلات گذاشت تو دستم

من بچه بودم ؛؛ اونم بچه بود .سرمو بالا کردم ؛ سرشو بالا کرد. دید که منو میشناسه

خندیدم ؛ گفت دوستیم ؟گفتم دوست دوست ؛؛؛گفت تا کجا ؟ گفتم دوستی که (تا) نداره

گفت تا دم مرگ . خندیدم و گفتم : من که گفتم( تا ) نداره

گفت باشه ؛؛ تا پس از مرگ ؛؛گفتم ؛؛ نه نه نه نهههههههه؛؛؛ تاااااااا نداره

گفت قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن .یعنی زندگی پس از مرگ . باز هم با هم دوستیم؟

تا بهشت تا جهنم ؛؛تا هر جا که باشی و من و تو با هم دوستیم

خندیدم و گفتم ؛؛ تو براش تا هر کجا که دلت میخواد یه( تا ) بذار

اصلا؛؛ یه( تا ) بکش از سر این دنیا تا اون دنیا ؛؛ اما من اصلا براش(( تا)) نمیذارم

نگام کرد ؛؛ نگاش کردم . باور نمی کرد . میدونستم

اون می خواست حتما دوستی ما( تا ) داشته باشه ؛؛ دوستی بدون( تا) رو نمی فهمید

گفت بیا برا دوستیمون یه نشونه بذاریم . گفتم باشه ؛؛تو بذار

گفت یه شکلات. هر بار که همدیگه رو میبینیم یه شکلات مال تو یکی مال من ؛؛ باشه؟؟

گفتم : باشه ؛؛ هر بار یه شکلات میذاشتم تو دستش ؛؛ اونم یه شکلات تو دست من

باز همدیگه رو نگاه میکردیم ؛؛ یعنی که دوستیم ؛؛ دوست دوست

من تندی شکلاتمو باز میکردم میذاشتم تو دهنم و تند و تند می خوردم . میگفت : شکمووووو

تو دوست شکموی منی ؛ و شکلا تشو میذاشت تو یه صندوقچه ی کوچولو و قشنگ

میگفتم : بخورش. میگفت تموم میشه می خوام تموم نشه ؛؛ برای همیشه بمونه.

صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدومشو نمی خورد ؛؛ من همشو خورده بودم .

گفتم اگه یه روز شکلات هاتو مورچه ها بخورن یا کرم ها ؛؛ اون وقت چیکار میکنی؟

گفت مواظبشون هستم !! میگفت می خوام نگهشون دارم ؛؛ تا موقعی که دوست هستیم

ومن همه شکلات هامو میذاشتم تو دهنم و میگفتم نه نه نه ( تا ) نه ؛؛ دوستی که تا نداره

یک سال؛ دو سال ؛ چهار سال ؛ هفت سال؛ ده سال ؛ بیست سالش شده بود .

اون بزرگ شده؛؛ منم بزرگ شدم .من همه شکلات هامو خوردم ؛؛ اون همه رو نگه داشته

اون اومده امشب تا خدا حافظی کنه . می خواد بره ؛؛ بره اون دور دورا.

میگه میرم؛ اما زود بر میگردم!! من که میدونم میره و بر نمیگرده .؛؛یادش رفت شکلات به من بده

من که یادم نرفته ؛یه شکلات گذاشتم کف دستش .

گفتم این برای خوردن ؛ یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش ؛ گفتم اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچیکت.

یادش رفته بود که صندوقی داره برای شکلات هاش .

هر دو تا رو خورد . خندیدم؛ می دونستم دوستی من( تا ) نداره؛ میدونستم دوستی اون ( تا ) داره ؛؛ مثل همیشه .

خوب شد همه شکلات هامو خورده بودم اما اون هیچ کدومشو نخورده.

راستی حالا با یه صندوق پر از شکلات های نخورده؛؛ چیکار میکنه؟؟؟؟؟

میدونین چیه؛؛این دیگه فکر نداره وقتی میشنوی میگن ؛؛؛ تو برو با هام نمون؛؛ حتی اسممو نیار

این دیگه فکر نداره؛؛ خنده داره ؛؛یه خنده از ته ته یه دل سوخته ؛؛ فقط همین

نظرات 78 + ارسال نظر
مصطفی)هیچکس( پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:08 ب.ظ http://bofmens.mihanblog.com

من زبارانترین باران قطره های خاکی را خواستم ولی گویی شاپرک ها قبل از پرواز میکرده اند و جغد ها قبل از ما سر ب سخن می ساییدند ..اما آنچه در حزن های ما جریان دارد حووضچه ی جاری خیال است در پستوهای فراوانی بی جان ..که کندن در فراسوی مرزهای تن است
خانه گر در گورستان باشد اما مامن امنی برای کرم های سطح در ریشه جاماندهی سطوح سیاه قلب هاست و آنگونه که خورشید کرمی را می زداید ُ آ» از قلب سپیدی است که پیش از این ها مرده است
اما باور باید کرد ماه هنوز هم می درخشد و افق جاری پیداست ..شادی سوختن ساده باشد اما ساده سوختن همیشه سخت نیست برای سوختن باید شعله را آرام گداخت که برای سوختن ُ سوختنی را باید یافت
آری چنان است که دختر احساساتی می نویسد از قلم های جریان خویش که هیچکس شاید نوشته هایش را نمی فهمد اما هنوز میداند که سوختن برای لحظه های باران مرهمی باشد که او را شهامت می بخشد
باز هم متشکرم

محمد پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ب.ظ http://www.arezoobarani.mihanblog.com

سلام ابجی جون
خوبی عزیزم
ممنون که خبرم کردی
با هم مثل همیشه عالی
مگه میشه چیزی که شما مینویسی خوشمون نیات
راستی اگه می تونی اون چیزی که خواستم واسم مایل کن
من اپ کردم
منتظرتم


کنم هر شب دعایی که بینم روی ماهت خدایا نایلم کن مرا بر این کرامت ندارم آرزویی جز این وصلت چه خواهم اگر قفل وصالت، بُوَد جانم، فدایت از آن ترسم که روزی بیایی مرده باشم ولی خواهم ز مردم گذارندم کنارت چه خوش باشد سپردن همی جانی کنارت از آن خوش تر چه باشد بمردن روی دستت

عرفان پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:56 ب.ظ http://sanason.blogfa.com

سلام
بارهم اپی دیگر
منتظرم نگذارید

پوریا جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:51 ق.ظ http://khamoshi.blogfa.com

سنگ را می‌بندند، سگ را رها می‌کنند. از آب، سهم غسل میت‌مان را می‌دهند، از خاک، به قدر گور. قاپ ِ قمارِ آخر را در صُفّه‌ی کدام قمارخانه باید انداخت، حسرتا، وقتی چیزی برای باختن نیست؟



سلام
اگر دوستیت را باور نداشتم هیچ وقتی برات حرفهای دلم را به یاد گار نمیدادم و میدانم که تو نیز چون منی
و اگر فکر میکردم سنت با فکرت همخوانی دارد باز همراهت نمیشدم برای این جام که میدانم نوشته هایم را درک میکنی و میتوانی نوشته هایت را تحویلم دهی
نوشتن شاید بدترین هنری ایست که هنرمندان امروزی به آن مبتلایند حرفهایی را که میزنند مثل هدایتها دیوانه میشماریم و اگر خاموش بمانند دردی بزرگتر گریبانگیر آنان خواهد بود
نویسنده ها تنها هنر مندانی هستند که درد را احساس میکنند و گاهی آن را بدوش میکشند بدون داشتن حتی ذره ای توقع
پس تو هم میدانم که نوشتن را تنها برای دلت خودت میخواهی شاید در این راه واژه های کور زیادی راه را بر روی تو ببندند اما نباید راه گم کرد
باید استوار تر از همیشه براه خویش ادامه داد تا نتوانند هنرمندی را بزانو در آورند
ندا دوست خوبم
نویسنده حرفهایش بوی اغراق نمیدهد با کنایه ها آشنا است تو هم با کنا یه ها خوب آشنایی داری آگر گفتم متکبری خواستم بگویم که شاید این هنر باعث این شود که از واقعیات زندگی که همان امید داشتن کوشیدن و مبارزه کردن هست غافل شوی

البته شاید اینطور نباشد بگذریم
اما خودت بهتر میدانی در این زمانه سری که پر از احساس هست شکسته میشود
پایی که برای راه رفتن در مسیر متعالی قدم بر دارد میشکند و آن زبانی که واقعیات را بگوید بریده و آن چشمی که حقایق را دیده باشد کور خواهد شد
پس خود را آماده میکنیم برای مبارزه برای جنگی نا برابر بین این واژه های کور و خودمان کار سختی در پیش هست ما سرمان را پر از احساس پایمان را محکمتر و چشمهایمان را بز ترو گوشهایمان را شنواتر میکنیم برای گفت برای نوشت از کسی اجازه نمیگیریم ما میتوایم در این جنگ نا عادلانه اگر هم پیروز نشدیم حرفهایی برای گفت داشته باشیم
پس با این شعار که ما اگر بخواهیم میتوانیم
خواهیم خواست و خواهیم توانست به جنگ این نسل بی احساس خواهیم رفت
اما هدیه ی پر از احساس من به تو نوشته های پر از اشتباهم میباشد که نمیتوانم با فکر بر زبان برانم شاید اشتباهاتی و یا حتی حرفهای نا درستی که بعلت زنده نوشتن پیش می اید امیدوارم که هدیه هایم را قبول کنی
موفق باشی


فرید جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:03 ق.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com

همین چند لحظه پیش
لابد
پروانه ای که باید
از پیله درنیامده است و
جایی ، دستی ، گلوی کسی را فشرده است و
کسی ، کنار سرنگش به خواب رفته است و
همین چند لحظه پیش
که برایت نوشتم
عزیزترینم
زمین به اوراد عاشقانه محتاج است

فرزاد جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:48 ق.ظ

گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند

شب سلیس است و یکدست و باز

و شمعدانی ها

و صدادارترین شاخه فصل ماه را می شنود

...
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدم های تو را

چشم تو زینت تاریکی نیست

پلک ها را بتکان کفش به پا کن و بیا

و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشیند با تو

و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کند

...
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه ی عشق تر است.

امیر جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:01 ب.ظ http://amir-vahedi.blogfa.com

سلام چه قدر رومانتیک با با شما دخترا زدید رو دست پسرا ( از لحاظ وبلاگ و طراحی و این جور چیزا...) دمت گرم فقط زبادی احساساتی نشو راستی اگه وقت کردی به من هم سری بزن

پوریا جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:59 ب.ظ http://khamoshi.blogfa.com

سلام
خوبین آره دوستیم من و تو یه دوست همراه
و اینو هم میدونستم که تو نوشته ها میشه برا دوستی تا نذاشت
اما اینجا هم تو این دوستی هم ت
ت
ت
ت
ت
ت
ت
ت
اااااااا
ا
ااا
گذاشتین
موفق باشین

غریبی از دیار غربت جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:37 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

سلامممممم برندای عزیز
امیدوارم که حالت خوب باشه
ازاینکه منو تنها نزاشتی ممنون تو این چند روزی که نبودم فکر میکردم از دنیا خلاص شده ام ولی متاسفانه بازم به این دنیای لعنتی باز گشتم آخه میدونی رفته بودم به عمل جراحی قلب یکی از دریچه هام گرفته بودامروز ازبیمارستان خلاص شدم اینم به زور تونستم بنویسم بهت بزودی زود سر میزنم ممنون از لطفت راستی از بابت متنهاتم خیلی ممنونم واقعا محشر بودن فعلا بای خوش باشین

نمی دونم ولی راست میگن که سکوت سرشار از ناگفته هاست . چرا ما آدم ها نمی ذاریم دیگران تو سکوت و خلوت خودشون بمون . شاید این نوع زندگی برای اونها بهتر باشه . شاید روح و جسم ترک خرده اونها توان زندگی در میان افراد رو نداشته باشه .چون روحی که ترک خرد با کوچک ترین تلنگری پودر میشه و دیگه چیزی ازش باقی نمی مونه . کاش زندگی اینقدر پیچیده نبود . کاش بازی های زندگی دست از سر ما بر می داشتند . کاش زندگی می دونست که بیشتر افراد اصلا علاقه و حوصله بازی کردن رو ندارند . کاش این دنیا زودتر به پایان می رسید تا از این بازی ها رهایی پیدا کند . کاش دیوارهای تردید هیچگاه به سراغ انسان ها نمی آمد خصوصا زمانی که روحت ترک خرده باشد دیوار تردید تو را ویران می کند .ولی وقتی دلت گرفته باشه تنهایی و سکوت بهترین لحظات این عالمند . ولی ای کاش در این لحظات هم ... .

علیرضا جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:20 ب.ظ http://www.taropud.blogfa.com

سلام
خوبین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این منم تنهای تنها
در انتظار تمام با مرامهای روزگار
در انتظار خنده ای قدر یک ربع
پستت زیاد به دلم ننشست
به هر حال ۱۶ میدم بهت
فعلا
یا الله

نگاه عشق جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.negahe-eshgh.blogfa.com

سلام خوبی دوست عزیزم
ایندفعه که اومدی گفتی (آن دختر احساساتی که مینوشت از عشق؛ از زندگی ؛او را کشتم و اینک......... ) نمی دونم داری با چی یا با کی لج می کنی ولی می دونم داری اشتباه می کنی چرا داری این حق رو از خودت می گیری تو مگه قبلا برای دلت نمی نوشتی پس چرا.........
پس سعی کن کاری رو که برای دلت انجام می دی مثل داستانت تاااااااااااا نداشته باشه

قاسم جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:02 ب.ظ http://www.kavosh1.blogfa.com

سلام
ممنون که به من سر زدید
وبلاگ خوبی دارید
موفق باشید
اگه اهل تبادل لینک هستید منتظر حضورتون در وبلاگم هستم
به امید دیدار

غلامرضا جمعه 17 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 11:25 ب.ظ http://www.vahmesabz.blogfa.com

سلام ندا
خوبی؟؟؟؟؟؟/

همینجوری رد میشدم گفتم یه سر بهت بزنم...
خدانگهدار

گل یخ شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 08:12 ق.ظ

جز برای یکی
حتی
اگر
تمام وجودت
چوتکه های ابر
ذره ذره آب شود
و چون کوه فرو ریزد
خود را
به
اندازه ی سر سوزنی
برای کسی
حقیر مکن

ذکریا شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:08 ب.ظ http://zakria12.blogfa.com

ندا خانم سلام
به رسم ادب و احترام
از نظرات و اینکه به وبلاگ من سر میزنین ومنو شرمنده مطالب بسیار زیباتون میکنید ممنون . من اونقدر مطلب ادبی یاد ندارم که بتونم براتون بنویسم . پس فقط میتونم بگم بسیار و صد بسیار منون و سژاذگزارم از لطف شما.

غریبی از دیار غربت شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

سلاممممممممممممم ندای گلم
ازاینکه بهم سر زدی ممنونم شرمنده ازاینکه نتونستم بهت سر بزنم آرزومند آرزوهایت

ای کاش.............

ای کاش میتوانستم حرفهای که در هنگامه بغزهای تنهاییم بر زبانم جاری میشه رو به تو بگم.


ای کاش میتوانستم جرات گفتن جمله دوستت دارم رو به هنگام زل زدن به چشمانت داشته باشم.

ای کاش میتونستم مزه شیرین دیدن چشمانت رو٬ به هنگام شنیدن این جمله ساده در دیدگانت لمس کنم.

ای کاش میتونستم برای یک بار هم که شده دستانت رو در دستانم بگیرم و با گرمای عشق اونها رو بفشارم و بر روی چشمان داغ دیده ام بگذارم.

ای کاش میتونستم به وسط کمان های در هم کشیده ات غنچه حرمتی بکارم.

و ای کاش میتونستم فقط برای یک بار.. یک بار... یک بار هم که شده٬ سر بر آغوش گرم

عاشقانه ات بگذارم تا برای لحظه ای گرمای آتش دوری عشقم را فراموش کنم......

پدرام شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:19 ب.ظ http://www.dr-blade.blogfa.com

سلام ندا..
خیلی متنت ناز بود...
میدونی..
دوستی ها دیگه رنگی ندارن..
دیگه به تا داشتن یا نداشتن نیست..
همشون به یه دلخوری بندن که سریع از بین میرن..
دوستیا مثل قدیم نیست که برای هم بمیرن..
من اگه اون صندوقچه رو داشتم...
شکلاتاشو تا اخر عمرم نگه میداشتم...

من برگشتم دوباره
می خوام غمو بترکونم کمکم می کنی؟
می خوام دیگه تند تند بیام پیشتو نظر بدم
پس تو هم تند تند و هی و هی بیا پیشم
پس به همه بگو من منتظرشونم
بای دوست جون

[ بدون نام ] شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:53 ب.ظ

زندگی بیشترش سوختن است
درس آموختن است
زندگی نیست به جز حرف محبت به کسی
ور نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی فانوسی است لب دریای خیال آویزان
می توان آن را دید و نه بیش
روشن است اما به انداره خویش
زندگی تابلویی است نیمه ی راه
که ز سر منزل مقصود خبر می آرد
کار او هشدار است
گر مسافر رهش بیدار است
زندگی تجربه ی تلخ فراوان دارد
دو سه تا کوچه و اندازه ی یک عمر بیابان دارد
زندگی زندانی است که در آن بیشتر از زندانی زندان بان دارد
زندگی دین بزرگی است که بر گردن ماست

پوریا شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:55 ب.ظ http://khamoshi.blogfa.com/

سلام شعر پایین به نظرم جالب اومد گذاشتم شما هم بخونین تنبل خانم آپ کن

غریبی از دیار غربت شنبه 18 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:19 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

سلاممممممممممم دوست خوبم
امروز حالم خیلی بده اصلا حوصله هچیو ندارم بهم سر بزن
آخه خیلی تنها شدم حوصله خوابیدن هم ندارم
شرمنده از اینکه با این نوشته هام اعصاب تورو هم داغون کردم به بزرگی خودت ببخش موفق باشی

وقتی چشمات دیگه اشکی برای ریختن نداشته باشی
وقتی دیگه قدرت فریاد زدن هم نداشته باشی
وقتی دیگه هر چی دل تنگت خواسته باشه گفته باشی
وقتی دیگه دفتر و قلم هم تنهات گذاشته باشن
وقتی از درون تمام وجودت یخ بزنه
وقتی چشم از دنیا ببندی و آرزوی مرگ کنی
وقتی حس میکنی که دیگه هیچ کس تو رو درک نمی کنه
وقتی احساس کنی تنها ترین تنهای دنیا هستی
وقتی باد شمع نمیه سوخته اتاقتو خاموش کنه
اونوقته که چشماتو میبندی
و با تمام وجود از خدا می خوای که صدات کنه...

قاسم یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 12:07 ق.ظ http://www.kavosh1.blogfa.com

سلام مجدد.
وبلاگم به روز شد
منتظر حضور سبزتون هستم
موفق باشی.

پوریا یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 03:08 ب.ظ http://khamoshi.blogfa.com

برای نشستن در این جهان بزرگ - صندلی های زیادی هست
من که اهل نشستن نیستم
پس اینهمه برای تو
سلام هنوز آپ نکردین ولی باید میومدم یه سری میزدم آخه حرفام و برا تو نوشتن کمی عادت شده برا همین میامو چیزایی مینویسمو میرم امید وارم که ببخشین
/یه روز بهم گفت: می خوام باهات دوست بشم.

آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....

بهش لبخند زدم و گفتم: آره میدونم. فکر خوبیه . منم خیلی تنهام....

یه روز دیگه بهم گفت: می خوام تا ابد باهات بمونم.

آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....

بهش لبخند زدم و گفتم: آره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام....

یه روز دیگه بهم گفت: می خوام برم یه جای دور.

جایی که هیچ مزاحمی نباشه. وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا.

آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....

بهش لبخند زدم و گفتم: آره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام....

یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم.

آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: آره میدونم.فکر خوبیه.

منم خیلی تنهام....

یه روز دیگه تو نامه برام نوشت:

من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم.

آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....

براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: آره میدونم .

فکر خوبیه .منم خیلی تنهام....

حالا دیگه اون تنها نیست و از این بابت خوشحالم و چیزی

که بیشتر از اون خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه

که من خیلی خیلی تنهام....

غریبی از دیار غربت پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:00 ب.ظ http://http://www.6560.blogfa.com

ازاینکه به کلبه تاریک وتنهایی من روشنایی میبخشی ممنونم

آن شمع فروزان
در کنارخداوند به آرامی
میسوخت که ناگهان خداوند عشق را آفرید
و آن هنگام بود که آن شمع به یکباره برای همیشه خاموش شد
برای همیشه.... برای همیشه
از خداوند پرسیدم آن شمع که بود
گفت آن شمع، حقیقت بود که قربانی عشق شد
حالا دیگر عشق بی اختیار در کنار پیکر خاموش حقیقت میگریست
و فریاد میزد:
نفرین بر عشق
نفرین بر عشق
نفرین بر عشق

غریبی از دیار غربت پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:20 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

انتظار واژه غریبی است

واژه ای که روزها یا شایدم ماههاست

که با ان خو کرفته ام

چه سخت است انتظار

هر صبح طلوعی دیگر است به انتظار

فرداهای من ،خواهم ماند

تنها

در انتظار تو

شاید که بخوانند بر تو عشق مرا.......

غریبی از دیار غربت پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:26 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

وقتی بغضم شکسته شدو نفسهایم غرق شد در اندوه وبی تابی فقط سکوت با من بود گاهگاهی که تنم خسته از لحظه ها به سوی تلخ ترین مرداب زندگی کشیده می شد شب هایی که بالشم خیس می شد از اشکه شبانه وحسرت فقط سکوت با من بود دیری است که با درد خود هم اشیانه شده ام و هنوز، سکوت با من است کاش به جای تو بر سکوت عاشق بودم!

غریبی از دیار غربت پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:58 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمنک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمنک است

غریبی از دیار غربت پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:13 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

هوای وصل و غم هجر و شور مینا مُرد
برو!برو! که دگر هر چه بود در ما، مُرد
لب خموش مرا بین که نغمه ساز تو نیست
به نای من- چه کنم- نغمه ی های گویا مُرد
به چشم تیره ی من راز عاشقی گم شد
میان لاله ی او شمع شام فرسا مُرد
به دامن تو نگیرد شرار ما، ای دوست!
درون سینه ی ما آتش تمنّا مُرد.
ستاره ی سحری بود عشق بی ثمرم
میان جمع درخشید، لیک تنها مُرد
ندید جلوه ی او چشم آشنایی را
گلی دمید به صحرا و، هم به صحرا مُرد
دریغ و درد! مگر داستان عشقم بود
شکوفه یی که شبانگه شکفت و فردا مُرد؟
ز دیده ی کس و نکس نهان نماند، دریغ!-
چو آفتاب به گاه غروب، رسوا مُرد.

غریبی از دیار غربت پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:20 ب.ظ http://www.6560.blogfa.com

با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست و سایه ها را ربوده ست و ابود کرده ست من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت پوشاندم از چشم او سایه ام را با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم اینجا و انجا گذشتم هر جا که من گفتم ، آمد در کوچه پسکوچه های قدیمی میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک ، ترسا ، کلیمی اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه های غم آلود با سقف کوتاه و ضربی و روشنیهای گم گشته در دودو پیخوانهای پر چرک و چربی هر جا که من گفتم ، آمد این گوشه آن گوشه ی شب هر جا که من رفتم آمد او دید من نیز دیدم مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم چون دو تذرو جوان می چمیدند و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان می شد نهیبی که بی شک انگار گردنده چرخ زمان را این پیر پر حسرت بی امان را از کار و گردش می انداخت ، مغلوب می کرد و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند نومیده و مرعوب می کرد در چار چار زمستان
من دیدیم او نیز می دید آن ژنده پوش جوان را که ناگاه صرع دروغینش از پا درانداخت یک چند نقش زمین بود آنگاه غلت دروغینش افکند در جوی جویی که لای و لجنهای آن راستین بود و آنگاه دیدیم با شرم و وحشت خون ، راستی خون گلگون
خونی که از گوشه ی ابروی مرد لای و لجن را به جای خدا و خداوند آلوده ی وحشت و شرم می کرد در جوی چون کفچه مار مهیبی نفت غلیظ و سیاهی روانبود می برد و می برد و می برد آن پاره های جگر ، تکه های دلم را وز چشم من دور می کرد و می خورد مانند زنجیره ی کاروانهای کشتی کاندر شفقها ،‌فلقها در آبهای جنوبی از شط به دریا خرامند و از دید گه دور گردند دریا خوردشان و سمتور گردند و نیز دیدیم با هم ، چگونه جن از تن مرد آهسته بیرون می آمد و آن رهروان را که یک لحظه می ایستادند یا با نگاهی بر او می گذشتند
یا سکه ای بر زمین می نهادند دیدیم و با هم شنیدیم آن مرد کی را که می گفت و می رفت : این بازی اوست و آن دیگیر را که می رفت و می گفت : این کار هر روزی اوست دو لابه های سگی را سگی زرد که جلد می رفت ،‌ می ایستاد و دوان بود
و لقمه ای پیش آن سگ می افکند ناگه دهان دری باز چون لقمه او را فرو برد ما هم شنیدیم کان بوی دلخواه گم شد
و آمد به جایش یکی بوی دشمن و آنگاه دیدیم از آن سگ
خشم و خروش و هجویمی که گفتی بر تیره شب چیره شد بامداد طلایی اما نه ، سگ خشمگین مانده پایین و بر درخت ست آن گربه ی تیره ی گل باقلایی شب خسته بود از درنگ سیاهش من سایه ام را به میخانه بردم هی ریختم خورد ،‌ هی ریخت خوردم خود را به آن لحظه ی عالی خوب و خالی سپردم با هم شنیدیم و دیدیم میخواره ها و سیه مستها را
و جامهایی که می خورد بر هم و شیشه هایی که پر بود و می ماند خالی و چشم ها را و حیرانی دستها را دیدیم و با هم شنیدیم آن مست شوریده سر را که آواز می خواند
و آن را که چون کودکان گریه می کرد یا آنکه یک بیت مشهور و بد را می خواند و هی باز می خواند و آن یک که چون هق هق گریه قهقاه می زد می گفت : ای دوست ما را مترسان ز دشمن ترسی ندارد سری که بریده ست آخر مگر نه ، مگر نه
در کوچه ی عاشقان گشته ام من ؟و آنگاه خاموش می ماند یا آه می زد با جرعه و جامهای پیاپی من سایه ام را چو خود مست کردم همراه آن لحظه های گریزان از کوچه پسکوچه ها بازگشتم با سایه ی خسته و مستم ، افتان و خیزان مستیم ، مسیتم ، مستیم مستیم و دانیم هستیم ای همچو من بر زمین اوفتاده برخیز ، شب دیر گاهست ، برخیز دیگر نه دست و نه دیوار دیگر نه دیوار نه دست دیگر نه پای و نه رفتار تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم چشمم ، چراغم ، پناهم
من بی تو از خود نشانی نبینم تنهاتر از هر چه تنها مداستانی نبینم با من بمان ای تو خوب ، ای بیگانه برخیز ، برخیز ، برخیز
با من بیا ای تو از خود گریزان من بی تو گم می کنم راه خانه
با من سخن سر کن ای سکت پرفسانه ایینه بی کرانه
می ترسم ای سایه می ترسم ای دوست می پرسم آخر بگو تا بدانم نفرین و خشم کدامین سگ صرعی مست این ظلمت غرق خون و لجن را چونین پر از هول و تشویش کرده ست ؟ ایکاش می شد بدانیم ناگه غروب کدامین ستاره ژرفای شب را چنین بیش کرده ست ؟هشدار ای سایه ره تیره تر شد
دیگر نه دست و نه دیوار دیگر نه دیوار نه دوست دیگر به من تکیه کن ، ای من ، ای دوست ، اما هشدار کاینسو کمینگاه وحشت و آنسو هیولای هول است وز هیچیک هیچ مهری نه بر ما ای سایه ، ناگه دلم ریخت ، افسرد ایکاش می شد بدانیم
نا گه کدامین ستاره فرومرد ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد