حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

گم ....

 

من تو را گم کرده ام ای دوست رسم زندگیست
من به خود بد کرده ام ای دوست رسم زندگیست
کوچه های تنگ غربت؛ شد رفیق و یار من
کوی غربت شد رفیق و همره شب های من
دوستی را من ز کف دادم ولی آسان نبود
چون به خود رحمی نکردم ؛دوست را گم کرده ام
وای از این شک و گمان؛ داد از این وهم و خیال
بین چه راحت دوست را از کف گرفت این و هم آن
کج خیالی شد سبب تا من ز تو غافل  شوم
کار دنیا را ببین؛ من دوست را گم کرده ام
لابد این رسم است در دنیا رفاقت ها فناست
حیف و صد افسوس من این راه را طی کرده ام
آرزوی من بود بهر تو تنها دلخوشی
زندگی را با تمام دلخوشی گم کرده ام