حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

وقت اگر داری...

تا یه مدت این آخرین خط خطی های یه ذهن خاک خورده خواهد بود 

 

وقت اگر داری  ...
وقت اگر داری بگوید این ندای بی صدا،
نازنینم با تو از درد شب بی انتها ...
زجه ئ سرخورده و بغض گره گیر گلو ،
لحظه ای بنشین بگویم قصه ام را مو به مو .
قصه تکراری شبهای درد و انتظار ،
قصه ئ تلخ نگاهی مانده  بر در بی قرار .
قصه ئ این دل که امشب باز کافر می شود ،
پس کتاب عمر بی حاصل که آخر میشود .
باز هم زانوی غم کرده بغل؛ ای  وای دل ،
دل شده رسوای کوی یار و من رسوای دل !
تن به دریا میزند، پروای طوفانش چه شد ؟
 سر سپرده میرود ، ترس از رقیبانش چه شد ! 
وقت اگر داری بگویم با تو من از فصل غم !
 میشناسی !. من ندایم ؛ از تبار و نسل غم !
یاری ام ده گوش کن یک دم  بیا بنشین که من
ناله ها سر میدهم از دست این زخم کهن !
ناله از تنهایی و بی همزبانی در قفس !
بغض ویرانگر پس از خوش باوری های عبس ...
خون دل خوردن مرامم  گشت ؛باری بگذریم ،
از من و دل بگذرید ای دوست آری بگذرید !
کاروان عمرم امشب برگ و بارش نیز نیست ...
ظلمت آمد کورسویی همجوارش نیز نیست !
کاروان /ره در کویری کور و حسرت میبرد ،
دل تنش را  تا دیاری دور تنها  میبرد ،
همره این قافله افتان و خیزان میروم ،
تشنه ام در آرزوی شعر باران میروم !
فقط یادت اید....
باز باران با ترانه؛با گوهر های فراوان؛
؛میزند بر بام خانه؛... یادت امد ؟؟؟روزگار کودکی؟؟؟. همین

 

نظرات 104 + ارسال نظر
سارا شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:48 ب.ظ

سلام دوست خوبم
مطلب قشنگی نوشتین
من براتون آی دی مو می ذارو لطف کنین آف بذارین یه کار کوچیک باهاتون داشتم
پایدار باشین
یا حق
parsehayebarani

علیرضا شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:42 ب.ظ http://www.taropud.blogfa.com

ببین عشقی بد کاری نکردم که معذرت بخوام

اگه هم تند حرف میزنم چون با ناکس ها اینجور حرف میزنن




در ضمن


برو

برو

برو

از درونت غافلی در پی چی می گردی

تو چرا میگردی

؟

به چه ها می رقصی

تو چه ها مینالی

عشق را نادانی

عشق را نادانی

عشق را نادانی

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ببین

هنوز رو پیشونیت چیزی نچسبیده

بابا تو چه میدونی من چی میگم

ـــــــــ

من آن ................ چیم بلندتر بگو همه بشنون

کوچولووووووووووووووووووووووووووووو

گل یخ شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:15 ب.ظ

چه روزهای خوبی بود آن روزهای کودکی را می گویم.
همه چیز خوب ودوست داشتنی بود.
همه رادوست می داشتیم وهمه ما را دوست می داشتند.
از کسی کینه به دل نمی گرفتیم وبا یک شکلات قهر رافراموش می کردیم.
زیبایی را درسادگی می دیدیم قلبمان پاک بودوزندگی شیرین.
اما حالا به دنیای غریبی پا گذاشته ایم.
دنیایی که گامهای بیتفاوت آدمهایش صداقت را له کرده اند.
دنیایی که در آن پروانه ها پلاستیکی گلها مصنوعی وقلبها زنگار بسته است.
چه روزهای خوبی بود روزهای شیرین کودکی.
یادش بخیر .یادم آمد روزگار کودکی

گل یخ شنبه 10 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:19 ب.ظ


دراین راه سخت و پر تلاطم زندگی
بیاییم لحظه ای زندگی را از دریچه چشمان یکدیگر ببینیم
گاه کودکی باشیم با چشمان پرسشگر وکنجکاو
زمانی پیرزنی با چشمان حسرت بار
و گاه جوانی با چشمان پر خروش و عصیانگر
آیا زندگی زیبا نخواهد بود
وقتی بدانیم راز نگاهها را...؟؟؟

ساغر یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:22 ق.ظ http://www.saghar60.blogfa.com

از روزگار کودکی ام برایت می نویسم ای دوست...
ا پس سالها فاصله...
از زمانی که صدای خندانه مستانه کودکی مان سراشیبی های احساس را می پیمود و به در خانه ی دوست اشنای تمام نا اشنای بچگی ها میرسید...
دوستی نا دوست....دوستی تمام فاصله و بلندی...
می نویسم از روزگاری که وسعت نگاهمان به اندازهی تمام بزرگی های جهان هم اکنون است...
از روزگاری که فروریختن شیشه بلورین خانه همسایه / نابود کردن غرور الماسی ادم ها بود..
از روزگاری که نه چندان دور است..ولی قرنها فاصله است..
ایامی که قلم به دست گرفتنمان..مست غرور شدنمان و وجد بزرگ شدنمان بود..
ولی....بزرگی چیست؟؟
بزرگی همان کودکی است..نه کودکی نیست..یاد دل انگیز ایام کودکی است...
افسوس که ان ایام شیشه ای گذشت.....

سیندرلا یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 01:48 ق.ظ http://www.jazireyeashk.blogfa.com

کیست که تنها آرزوی همیشگی اش در این جهان این باشد

که تنها چیزی را که از این جهان آرزو می کند


از دست بدهد؟

TaNzAd یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 04:09 ق.ظ http://www.tanzad.info/

ندا...
تو هم دعا کن...

امیر یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 11:35 ق.ظ http://www.loloknat.blogfa.com

ندای عزیز به همان قدر که چشم تو پر از زیبایی است
بی تو دنیـــای من ای دوست پر از تنهایی است
این غزل های زلالی که زمن مــی شنوی
چشمه جاری اندوه دلی دریایی است

چند وقــــــتی اســت که بازیچـــــه مردم شـــــده ام
گرچه بازیچه شـــدن نیز خــودش دنیـــایی اســت
امشب ای آینـــــه تکلـــیف مـــــرا روشـن کن
حق به دست دل من؟عقل؟و یا زیبایی است

دلخــوش عشــــق شــما نیســـتم ای اهـــــل زمین
به خــــداوند که معشـــوقه من بـــــالایی است
این غــــــزل نــیز دل تنــــگ مرا بــــاز نکرد
روح من تشنه یک زمزمه نیمایی است

تا دوباره...

سارا و سامان یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:30 ب.ظ http://eshgheasatire.blogfa.com

سلام ندا جون
خوبی عزیزم
شناختی من سامان همون مدیر وبلاگ عشق
گمگشته هستم خواستک بگم که من به همراه یه دوست یه وبلاگ جدید راه اندازی کردیم اگه وقت داشتی یه سری بزن خوشحال میشیم راستی نظرتم در مورد تبادل لینک بهمون بگو

محمد یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 12:36 ب.ظ http://www.arezoobarani.mihanblog.com

سلام به ابجی جونم ندا خانم
خوبی عزیز
چرا دیگه خبر نمی کنی
سر هم که نمی زنی
اپت عالی بود
من اپ کردم
منتظرتم
بیا پیشم

من در سکوت جاده ودر انتهای نیستی
درهمان حضور خسته ابعاد
در انتظار تو نشسته
که بیایی ونیامدی
بر روی نیمکت همیشگی
در برگ ریزان خزان
باز هم به انتظار نشسته
اما
نیامدی
دربرف های سفید زمستانی همچو لکه ای سیاه گشته ام در انتظار
باز هم نیامدی
من هنوز بر روی نیمکت همیشگی در بهار ودر خزان
به انتظار آمدنت هستم
ای کاش بیایی

(اپ کردی خبر کن)

ماهک یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 03:38 ب.ظ http://baroon77.blogfa.com

اون روزا ما دلی داشتیم واسه بردن
جونی داشتیم واسه مردن
کسی بودیم کاری داشتیم
پاییزو بهاری داشتیم
تو سرا ما سری داشتیم
عشقی و دلبری داشتیم
کسی اومد که حرف عشق رو با ما زد
دل ترسوی ما هم دل به دریا زد
به یک دریای طوفانی دل ما رفته میهمانی



......دل ما هم دل به دریا زد.........





تنها و بی کس یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:31 ب.ظ

وقتی من اول دبستان بودم...
معلم پرسید ..
ما از محصولات کدوم حیوونا میتونیم استفاده کنیم ؟
گفتم ببعی گفت ما دیگه بزرگ شدیم میگیم گوسفند.

در همان زمان معلم دوستم اصرار داشت تا به جای دایره بگویند گردالی میگفت شما هنوز کوچیکین! کوچیک
یادش بخیر
یادش بخیر . دختر چه رزوایی برام تداعی شد
این شعر بارون رو تو کلاس هم صدا میخوندیم
و معلممون میگفت بلندتر بلندتر
میگفت بذارین برای همیشه یادتون بمونه
چه روزایی بود
آره ندا خانومی که نمیشناسمت یادم آمد
ممنون دختر سپاس

تنها و بی کس یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:35 ب.ظ

راستش اونی که من این روزا زیادی دارم وقت
خنده داره میدونم ولی یه آدم تنها و بی کس و کار همیشه وقت داره
حالا چرا بی صدا ؟؟
بهتره این حرف ها به گوش همه برسه
این روزا آدما زیادی فراموش کار شدن
داد بزن دختر . داد
بذار دنیا بدونه این ندا یه دختر متفاوته
دختر مراقب دلت باش . همیشه

رضا مشتاق یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:21 ب.ظ

امیدوارم این یه مدت برات مفید باشه
ذهنتم خاک خورده نیست (: خیلیم خوبه
* * *
منم احتمالن تا یه ماه دیگه وبو تعطیل کنم
منتها بهت سر میزنم
مثله اون سری قبل هم گلایه نمیکنم که چرا زیر کامنت برام جوابیه نمینویسی

اقا اصلن به نظر من جوابیه نویسی کار چرتی هست d:

موفق باشی
راوی بی صدا و خوش بیان

رضا مشتاق یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 07:25 ب.ظ

راستی یه چیزی پارسال بهت گفتمو گوش دادی

گفتم بری حوزه هنری سوره و از کلاسای شعر اونجا استفاده کنی

رفتی یا نه ؟

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ب.ظ

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم



وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم



پر پروانه شکستن هنر انسان نیست



گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم



یادمان باشد سر سجاده عشق



جز برای دل محبوب دعایی نکنیم



یادمان باشید اگر خاطرمان تنها ماند



طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ب.ظ

در غروب سرد عشق

این جمله را با من بخوان



مرگ تو مرگ من است

پس تمنا می کنم

هر گز نمیر

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:02 ب.ظ

هرکس به طریقی دل ما می شکند

بیگانه جدا دوست جدا می شکند

بیگانه گر می شکند حرفی نیست

از دوست بپرسید چرا می شکند



۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:03 ب.ظ

یک شب آتش در نیستانی فتاد

سوخت چون شمعی که بر جانی فتاد

شعله تا سر گرم کار خویش شد

هر نی شمع مزار خویش شد

اما فقط یه چیز اگه به دلی دل بستی مواظب باش نشکننش

اگه به کسی علاقه پیدا کردی بفهم از ته دل تو رو دوست داره

فقط بعدا افسوس نخور

دل امدی خیلی نازکتر از شیشه هست فقط با جوابت نشکن

چون دل شکستن هنر نمی باشد

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:03 ب.ظ

آزو می کنم زندگی مال تو….

مرگ مال من راحتی مال تو….

گرفتاری مال من شادی مال تو…..


غم مال من همه مال تو ولی تو مال من


یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست

گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم

یادمان باشد سر سجاده عشق

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم

یادمان باشید اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نکنیم

برای عشق تو در قلبم سه کوه ساختم

اولی کوه وفا دومی

کوه صداقت

سومی.......

کوهی که هر وقت بهم گفتی دوستت ندارم از اون بندازمت پایین

صدایت چون صدای ابشاران

نگاهت چون نگاه چشم خورشید

و قدت همچو قد رود کارون...

خاک تو سرت که هیچ چیزت به آدمی زاد نرفته

مراقب گرمای دلت باش

تا کاری که زمستان با زمین کرد زندگی با دلت نکند

آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم

شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم تقصیر کسی

نیست که اینگونه غریبیم شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم

توی آسمون دنیا هر کی یه ستاره داره

چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره؟

واسه من تنهایی درده درده

هیچ کسو نداشتن هر گل پژمرده ای رو تو کویر سینه کاشتن

دیگه باور کردم اینو که باید تنها بمونم

و تا لحظه مرگم شعر تنهایی بخونم

بر سنگ قبر من بنویسید

خسته بود اهل زمین نبود

نمازش شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید

شیشه بود تنها از این نظر که سراپا شکسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید

پاک بود چشمان او که دائماً از اشک شسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید

این درخت عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود

بر سنگ قبر من بنویسید

کل عمر پشت دری که باز نمی شد نشسته بود



۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:04 ب.ظ

بشکفد بار دگر لاله ی رنگین مراد



غنچه ی سرخ فرو بسته ی دل باز شود



من نگویم که بهاری که گذشت آید باز



روز گاری که بسر آمده آغاز شود



روزگار دگری هست و بهاران دگر





کاشکی آینه ای بود درون بین که در او



خویش را می دیدم



آنچه پنهان بود از آینه های میدیدم



می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه

نهاد

که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن



پیک پیروزی و امید شدن



شاد بودن هنر است



شاد کردن ، هنری والاتر



لیک هرگز نپسندیم به خویش



که چویک شکلک بی جان شب و روز



بی خبر از همه خندان باشیم



بی غمی عیب بزرگی است





که دور از ما باد



شاد بودن هنر است



گر به شادی تو دل های دگر باشد شاد



زندگی صحنه ی یکتای ، هنرمندی ماست



هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود



صحنه پیوسته به جاست



خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:04 ب.ظ

مثل تو بودن با تو بودن کار من نیست




عاشق شدن در خود غنودن کار من نیست





ای کاش با غیر از تو من دلداده بودم




دل بردن از تو، دل ربودن کار من نیست





می بینمت اما غبارِ ترسِ چشمت




با اشک از چشمم زدودن کار من نیست





کار نگا هت بود، کار چشمهایت




با عشق بودن یا نبودن کار من نیست





با چشمهای خود مرا آواره کردی!




عاشق شدن عاشق نمودن کار من نیست





هرگز فراموشت نخواهم کرد زیبا




حالا که دیگر بی تو سودن کار من نیست





با واژه هایم راحتم بگذار و بُگذر




شاعر شدن از تو سرودن کار من نیست

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:06 ب.ظ

عشق یعنی مستی دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار اویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق زندگی را باختن یعنی

عشق یعنی....

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:06 ب.ظ

ای آفتاب به شب مبتلا خداحافظ



غریب واره دیر آشنا خداحافظ



به قله ات نرسانید بخت کوتاهم



بلند پایه بالا بلا خداحافظ



تو ابتدای خوش ماجرای من بودی



ای انتهای بد ماجرا خداحافظ



به بسترت نرسیدند کوزه های عطش



سراب تفته چشمه نما خداحافظ



میان ماندن و رفتن درنگ می کشدم



بگو سلام بگویم و یا خداحافظ



قبول می کنم از چشمهای معصومت



که بی گناه ترینی ولی خداحافظ



اگر چه با تو سرشتند سرنوشت مرا



ولی برای همیشه تو را خداحافظ .



۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:06 ب.ظ

بساط عیش مرا رو براه می کردی



و خود بی آنکه بدانی گناه می کردی



من اهل عشق نبودم به آن تصور عام



تو در محاسبه ات اشتباه می کردی



تو حرف می زدی و من سکوت می کردم



من آب می شدم و تو نگاه می کردی



تو خود بی آنکه بدانی از آن فضای نجیب



دل مرا و خودت را سیاه می کردی



و در ضیافت اندوه شام آن شب شوم



مرا که هیچ خودت را تباه می کردی



خلاصه دوست من با تمام خوبیهات



قبول کن که کمی اشتباه می کردی

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:07 ب.ظ

گفتی که امشب اومدم بهت بگم باید برم

گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم

باید برم برای تو فقط یه حرف ساده بود

کاشکی میدیدی قلب من به زیر پات افتاده بود


سفر همیشه قصه رفتنه و دلتنگیه

به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه

همیشه یک نفر میره آدم و تنها میزاره

میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا میزاره

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:07 ب.ظ

شبی غمگین شبی بارانی و سرد

مرا در غربت فردا رها کرد

دلم در حسرت دیدار او ماند

مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی غریب است

ببین با غربتش با من چه ها کرد

تمام هستی ام بود و ندانست

که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

و او هرگز شکستم را نفهمید

اگر چه تا ته دنیا صدا کرد ...

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:07 ب.ظ

گلی از شاخه اگر می چینیم

برگ برگش نکنیم

و به بادش ندهیم



لااقل لای کتاب دلمان بگذاریم

و شبی چند از آن را

هی بخوانیم و ببوسیم و معطر بشویم



شاید از باغچه کوچک اندیشه مان گل روید ...

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:07 ب.ظ

من ز بیداد تو هرگز نکنم ناله و درد

داد از آنکس که چنین چهره زیبا به تو داد

سوختم سوختم از هجر به فریادم رس

پیش از آن روز که از خانه ام آید فریاد

توبه کردم که دگر دل به کسی نسپارم

اگر از حلقه گیسوی تو گردد آزاد

غافلی در شب هجران تو چون می سوزم

آنچنان مست که پروانه ز من گیرد یاد

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ب.ظ

به همان قدر که چشم تو پر از زیباییست

بی تو دنیای من ای دوست پر از تنهاییست

این غزلهای زلالی که زمن میشنوی

چشمه جاری اندوه دلی دریاییست

چند وقت است که بازیچه مردم شده ام

گرچه بازیچه شدن نیز خودش دنیاییست

دل به دریا زده تا بازهم آغاز کنم

ماجرایی که سرانجامش یک رسواییست

امشب ای آینه تکلیف مرا روشن کن

حق به دست دل من عقل و یا زیباییست

دلخوش عشق شما نیستم ای اهل زمین

به خداوند که معشوقه من بالاییست

این غزل نیز دل تنگ مرا باز نکرد

روح من تشنه یک زمزمه نیماییست

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ب.ظ

سالها همدم هم ....

شاد از شادی یکدیگر و زار از غم هم ...

ناگهان .. صبح یک روز زمستانی سرد ...

ترک من کردی و گفتی که تو درکم نکنی ...

آخرین حرف من این بود به هنگام وداع ...

می روی گرچه به یک باره ولی ...

... سایه مرحمت از عاشق خود کم نکنی . . .

درکم این بود همه عمر که ترکم نکنی ...

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ب.ظ

چشم من از دوریت هم ارغوانی هم ترست

منتظر مانده بیایی طفلکی خوش باور است

من کجا و تو کجا چه روزگار مبهمی ست

فکر و ذکرم پیش تو فکر تو جای دیگرست

آن گل سرخی که دادی دست من پژمرد و مرد

هر چه گل دادم به تو در دستهایت پرپرست

هیچ چیزی کاش ننویسم برایت بعد از این

به گمانم هرچه که من می نویسم بدتر است

خواستم تنها بگویم لحظه ای اینجا بایست

اعتراضی گر نداری دوم شهریور است.

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:08 ب.ظ

به دل مراجعه کردم به عشق راه نداشت

نگو که حرمت اشک مرا نگاه نداشت

ببخش اگر به تکبر نشست خاطر من

زجنش آینه ها بود تاب آه نداشت

تو آن کرامت آبی تو آن سخاوت سبز

که صفحه قلبت لکه ای سیاه نداشت

و من تلالو صبحی که آسمان دلش

ستاره داشت سحر داشت مهر و ماه نداشت

من و تو هر دو فدای غرور خویش شدیم

و گر نه عشق به حق بود و اشتباه نداشت

بیا که هر دو جدا از هم اعتراف کنیم

که اشتباه ز من بود او گناه نداشت

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ب.ظ

ناگهان در کوچه دیدم بی وفای خویش را

باز گم کردم ز شادی دست و پای خویش را

گفته بودم بعد از این باید فراموشش کنم

دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را

دیدمو آمد به یادم دردمندی های دل

گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را

تا به من نزدیک شد گفتم سلام ای آشنا

گفتم اما هیچ نشنیدم صدای خویش را

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

آن روزها

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

آن روزها که زندگیم بد نمی گشت

اندوه دردهای من از حد نمی گذشت

یک عابر غریبه که همراه سایه اش

از کوچه های شعر مردد نمی گذشت

یک ماهی سپید که هر قدر می پرید

از ارتفاع تنگ یک سر نمی گذشت

این زندگی اگرچه کسالت می آفرید

اما به شکل یک غم ممتد نمی گذشت

از صافی دلم همه رد می شدند و حیف

آن خوب خوب خوب که باید نمی گذشت.

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ب.ظ

شب نیست از اندوه چشمانت،پلکی به رویِ پلک بگذارم
ترسم فراموشت کنم ناگه، تا از خیالت چشم بردارم

من بودم وماه وشب وشعرم؛ ـ شعری که سهم چشمهایت شد!
حرفِ دلت با ماه می گفتی؛ ـ ماهی که هر شب داده آزارم ـ

اینگونه با من دشمنی تا کی؛ ـ دیگر به خواب من نمی آیی ـ
در کوچه باغ خواب رویاها آیا نخواهی کرد تکرارم

این چندمین بار است بی خوابی سهم من از چشمان ناز توست
هرگاه قرص ماه کاملتر، من نیز تا خورشید بیدارم

زیبا شبی بر چشم من بُگذر تا در وجودِ خویش دریابی؛
من شاعری آواره با عشقم ازشعر چشمان تو سرشارم
o
یک روز باران خوب یادم هست؛آهسته گفتی دوستم داری
با واژه های ساده اما سخت،گفتم که من هم دوستت دارم

حالا هزاران سال بعد از تو یاد سکوت خویش می افتم
یک شوق دیرین می دود در من، می‌خواهد از من خواب انگارم
oo
فردا مرا از یاد خواهی بُرد، فردا؛- همین فردا که می‌‌آید -
زان پس درونِ خود به آسانی روزی تو خواهی کرد انکارم

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:09 ب.ظ

دیدمت وای چه دیداری وای

این چه دیدار دل آزاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد

که مرا با تو سر و کاری بود

-------------------------------

به زمین می زنی و می شکنی

عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و می سازی سرد

در دلی آتش جاویدی را ....

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:10 ب.ظ

عاشق مشوید اگر توانید


تا در غم عاشقی نمانید


این عشق به اختیار نبود


دانم که همین قدر بدانید


هرگز مبرید نام عاشق


تا دفتر عشق بر نخوانید


آب رخ عاشقان مریزید


تا آب ز چشم خود نرانید


معشوقه وفا به کس نجوید


هر چند ز دیده خون چکانید


اینست رضای او که اکنون


بر روی زمین یکی نمانید


اینست سخن که گفته آمد


گر نیست درست بر مخوانید


بسیار جفا کشید آخر


او را به مراد او رسانید


اینست نصیحت سنایی


عاشق مشوید اگر توانید

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:10 ب.ظ

گفتم غم تو دارم

گفتا غمت سرآید

ترسم بر این صبوری

عمرم به آخر آید

زندانی ام خدایا

زندانی نگاهش

تا قاصد رهایی

آیا کی از در آید

با اشک می سپارم

شب را به یاد چشمت

امشب گذشت بی تو

تا شام دیگر آید

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:11 ب.ظ

گفت وارونه چه معنا دارد ؟

خواهر کوچکم این را پرسید

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت زده گفت

روی دیوار و درختان دیدم

بازهم خندیدم

گفت دیروز خودم دیدم

مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینو میداد

آنقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم

بعدها وقتی غم

سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی

پنج وارونه چه معنا دارد ؟

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:11 ب.ظ

برای آخرین بار خدا کنه بباره
تو این شب کویری یه قطره از ستاره

همیشه بودی و من تورو ندیدم انگار
بگو بگو که هستی برای آخرین بار


چه لحظه ها که بی تو یکی یکی گذشتن
عمرمو بردن اما یه لحظه برنگشتن

تو چشم من نگاه کن منو به گریه نسپار
حالا که با تو هستم

برای اولین بار برای آخرین بار

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:11 ب.ظ

یارا به دلم نشانه از توست


وین زمزمه ی شبانه از توست


آوای تو خفته در دل چنگ


شور غزل و ترانه از توست


هر شب منم و ستاره ی اشک


وین گوهر دانه دانه از توست


با آنکه جوانی ام بسر شد


در باغ دلم جوانه از توست


هرگز ز در تو رخ نتابم


سر از من و آستانه از توست


در پای تو جان سپردن از من


در من غم جاودانه از توست


جان را بطلب بها نخواهم


گر نار کنی بهانه از توست


خالیست دل ای کبوتر من


پرواز آشیانه از توست


بازآ که فرشته ی زمانی


ای ماه زمین زمانه از توست


دور از تو دلم چو شب سیاه است


ای ماه بیا که خانه از توست


از عشق تو نغمه خوان شهرم


غمناله ی عاشقانه از توست


شادم که ز بوسه های گرمت


بر روی لبم نشانه از توست


در شعر یگانه ی زمانم


وین منزلت یگانه از توست

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:11 ب.ظ

بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود



داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود



دلم اگر به دست تو به نیزه ای نشان شود



برای زخم نیزه ات سینه سپر نمی شود



صبوری و تحمل ات همیشه پشت شیشه ها



پنجره جز به بغض تو ابری و تر نمی شود



بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود



داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود



به فکر سر سپردن ام به اعتماد شانه ات



گریه یی بخشایش من که بی ثمر نمی شود



همیشگی ترین من لاله ی نازنین من



بیا که جز به رنگ تو دگر سحر نمی شود



بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود



داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:12 ب.ظ

رهایم کن برو ای عشق از جانم چه می خواهی
به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی

مگر جز مهرلانی از تو و چشمت چه می خواهم

تو خود از هرکسی بهتر از احساس من اگاهی

نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را

گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی

غزل هایم زمانی روی لب های تو جاری بود

ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی

دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خواندم

تو هم سر می زدی ان روزها از کوچه ها گاهی

برو هر جا که می خواهی برو اسون باش اما

مواظب باش مثل من نیفتی در چنین چاهی

از اینجا می روم تنها مرا دیگر نخواهی دید

نخواهم برد در این راه با خود هیچ همراهی

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:12 ب.ظ

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم
نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته
به فریادم برس ای عشق من امشب پریشانم
تو دنیای منی بی انتها و ساکت و سرشار
و من تنها در این دنیای دور از غصه مهمانم
تو مثل مرز احساسی قشنگ و دور و نامعلوم
و من در حسرت دیدار چشمت رو به پایانم
تو مثل مرهمی بر بال بی جان کبوتر
و من هم یک کبوتر تشنه باران درمانم
بمان امشب کنار لحظه های بی قرار من
ببین با تو چه رویایی ست رنگ شوق چشمانم
شبی یک شاخه نیلوفر به دست آبیت دادم
هنوز از عطر دستانت پر از شوق است دستانم
تو فکر خواب گلهایی که یک شب باد ویران کرد
و من خواب ترا می بینم و لبخند پنهانم
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می آیی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر می بارد
و من تنها ترین نیلوفر رو به گلستانم
شبست و نغمه مهتاب و مرغان سفر کرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که می خوانم
تمام آرزوهایم زمانی سبز میگردد
که تو یک شب بگویی دوستم داری تو می دانم
غروب آخر شعرم پر از آرامش دریاست
و من امشب قسم خوردم تر ا هرگز نرنجانم
به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست
قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:13 ب.ظ

به روی گونه تابیدی و رفتی


مرا با عشق سنجیدی و رفتی


تمام هستی ام نیلوفری بود


تو هستی مرا چیدی و رفتی


کنار اتظارت تا سحر گاه


شبی همپای پیچک ها نشستم


تو از راه آمدی با ناز و آن وقت

تمنای مرا دیدی و رفتی


شبی از عشق تو با پونه گفتم


دل او هم برای قصه ام سوخت


غم انگیزست توشیداییم را


به چشم خویش فهمیدی و رفتی


چه باید کرد این هم سرنوشتی ست


ولی دل رابه چشمت هدیه کردم


سر راهت که می رفتی تو آن را



به یک پروانه بخشیدی و رفتی


صدایت کردم از ژرفای یک یاس


به لحن آب نمناک باران


نمی دانم شنیدی برنگشتی


و یا این بار نشنیدی و رفتی


نسیم از جاده های دور آمد


نگاهش کردم و چیزی به من نگفت


توو هم در انتظار یک بهانه


از این رفتار رنجیدی و رفتی


عجب دریای غمناکی ست این عشق


ببین با سرنوشت من چها کرد


تو هم این رنجش خاکستری را


میان یاد پیچیدی و رفتی


تمام غصه هایم مقل باران


فضای خاطرم را شستشو داد


و تو به احترام این تلاطم


فقط یک لحظه باریدی و رفت ی


دلم پرسید از پروانه یک شب


چرا عاشق شدی در عجیبی ست


و یادم هست تو یک بار این را


ز یک دیوانه پزسیدی و رفتی


تو را به جان گل سوگند دادم


فقط یک شب نیازم را ببینی


ولی در پاسخ این خواهش من


تو مثل غنچه خندید و رفتی


دلم گلدان شب بو های رویا ست


پر است از اطلسی های نگاهت


تو مثل یک گل سرخ وفادار


کنار خانه روییدی و رفتی


تمام بغض هایم مثل یک رنج


شکست و قصه ام در کوچه پیچید


ولی تو از صدای این شکستن


به جای غصه ترسیدی و رفتی


غروب کوچه های بی قراری


حضور روشنی را از تو می خواست


تو یک آن آمدی این روشنی را


بروی کوچه پاشیدی و رفتی


کنار من نشتی تا سپیده


ولی چشمان تو جای دگر بود


و من می دانم آن شب تا سحرگاه


نگارن را پرستیدی و رفتی


نمی دانم چه می گویند گل ها


خدا می داند و نیلوفر و عشق


به من گفتند گل ها تا همیشه


تو از این شهر کوچیدی و رفتی


جنون در امتداد کوچه عشق


مرا تا آسمان با خودش برد


و تو در آخرین بن بست این راه


مرا دیوانه نامیدی و رفتی


شبی گفتی نداری دوست من را


نمی دانی که من ن شب چه کردم


خوشا بر حال آن چشمی که آن را


به زیبایی پسندیدی و رفتی


هوای آسمان دیده ابریست


پر از تنهایی نمناک هجرت


تو تا بیراهه های بی قراری


دل من را کشانیدی و رفتی


پریشان کردی و شیدا نمودی


تمام جاده های شعر من را


رها کردی شکستی خرد گشتم


تو پایان مرا دیدی و رفتی

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:13 ب.ظ

به روی گونه تابیدی و رفتی
مرا با عشق سنجیدی و رفتی
تمام هستی ام نیلوفری بود
تو هستی مرا چیدی و رفتی
کنار اتظارت تا سحر گاه
شبی همپای پیچک ها نشستم
تو از راه آمدی با ناز و آن وقت

تمنای مرا دیدی و رفتی
شبی از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم برای قصه ام سوخت
غم انگیزست توشیداییم را
به چشم خویش فهمیدی و رفتی
چه باید کرد این هم سرنوشتی ست
ولی دل رابه چشمت هدیه کردم
سر راهت که می رفتی تو آن را

به یک پروانه بخشیدی و رفتی
صدایت کردم از ژرفای یک یاس
به لحن آب نمناک باران
نمی دانم شنیدی برنگشتی
و یا این بار نشنیدی و رفتی
نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش کردم و چیزی به من نگفت
توو هم در انتظار یک بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی
عجب دریای غمناکی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چها کرد
تو هم این رنجش خاکستری را
میان یاد پیچیدی و رفتی
تمام غصه هایم مقل باران
فضای خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام این تلاطم
فقط یک لحظه باریدی و رفت ی
دلم پرسید از پروانه یک شب
چرا عاشق شدی در عجیبی ست
و یادم هست تو یک بار این را
ز یک دیوانه پزسیدی و رفتی
تو را به جان گل سوگند دادم
فقط یک شب نیازم را ببینی
ولی در پاسخ این خواهش من
تو مثل غنچه خندید و رفتی
دلم گلدان شب بو های رویا ست
پر است از اطلسی های نگاهت
تو مثل یک گل سرخ وفادار
کنار خانه روییدی و رفتی
تمام بغض هایم مثل یک رنج
شکست و قصه ام در کوچه پیچید
ولی تو از صدای این شکستن
به جای غصه ترسیدی و رفتی
غروب کوچه های بی قراری
حضور روشنی را از تو می خواست
تو یک آن آمدی این روشنی را
بروی کوچه پاشیدی و رفتی
کنار من نشتی تا سپیده
ولی چشمان تو جای دگر بود
و من می دانم آن شب تا سحرگاه
نگارن را پرستیدی و رفتی
نمی دانم چه می گویند گل ها
خدا می داند و نیلوفر و عشق
به من گفتند گل ها تا همیشه
تو از این شهر کوچیدی و رفتی
جنون در امتداد کوچه عشق
مرا تا آسمان با خودش برد
و تو در آخرین بن بست این راه
مرا دیوانه نامیدی و رفتی
شبی گفتی نداری دوست من را
نمی دانی که من ن شب چه کردم
خوشا بر حال آن چشمی که آن را
به زیبایی پسندیدی و رفتی
هوای آسمان دیده ابریست
پر از تنهایی نمناک هجرت
تو تا بیراهه های بی قراری
دل من را کشانیدی و رفتی
پریشان کردی و شیدا نمودی
تمام جاده های شعر من را
رها کردی شکستی خرد گشتم
تو پایان مرا دیدی و رفتی

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:14 ب.ظ

کاشکه یه روز با همدیگه سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هر دومون عاشق می شدیم
کاش آسمون با وسعتش تو دستامون جا می گرفت
گلای سرخ دلمون کاش بوی دریا می گرفت
کاش تو هوای عاشقی لیلی و مجنون می شدیم
باد که تو دریا می وزید ما هم پریشون می شدیم
کاش که یه ماهی قشنگ برای ما فال م یگرفت
برامون از فرشته ها امانتی بال می گرفت
با بال اون فرشته ها تو آسمون پر می زدیم
به شهر بی ستاره ها به آرومی سر می زدیم
شب که می شد امانت فرشته ها رو می دادیم
مامونو می بستیم و به یاد هم می افتادیم
کاشکه تو دریای قشنگ خواب شقایق می دیدیم
خواب دو تا مسافر و عشق و یه قاشق می دیدم
کاشکه می شد نیمه شب با همدیگه دعا کنیم
خدای آسمونا رو با یک زبون صدا کنیم
بگیم خدای مهربون ما رو ز هم جدا نکن
هرگز به عشق دیگری ما رو مبتلا نکن
کاش مقصد قایق ما یه جای دور و ساده بود
که عکس ماه مهربون رو پنجره اش افتاده بود
کاش اونجا هیچ کسی نبود
یه وقتی با تو دوست بشه
تو نازنین من بودی مثل حالا تا همیشه
کاشکه به جز من هیچ کسی این قدر زیاد دوست نداشت
یا که دلت عشق منو اول عشقاش می گذاشت
کاش به پرنده بودی و من واسه تودونه بودم
شک ندارم اون موقع هم این جوری دیوونه بودم
کاش تو ضریح عشق تو یه روز کبوتر می شدم
یه بار نگاه می کردی و اون موقع پر پر می شدم
کاش گره دستامونو این سرنوشت وا نمی کرد
کاش هیچ کدوم از ما دو تا هیچ دوستی پیدا نمی کرد
کاش که می شد جدایی رو یه جایی پنهون بکنیم
خارای زرد غصه رو از ریشه ویرون بکنیم
کاش که با هم یه جا بریم که آدماش آبی باشن
شباش مثه تو قصه ها زلال و مهتابی باشن
کاشکه یه روز من و تو رو تو دریا تنها بذارن
تو قایق آرزوها یه روز مارو جا بذارن
اون وقت با لطف ماهیا دریا رو جارو بزنیم
بسوی شهر آرزو بریم و پارو بزنیم
بریم یه جا که آدماش بر سر هم داد نزنن
به خاطر یه بادبادک بچه ها فریاد نزنن
بریم یه جا که دلها رو با یک اشاره نشکنن
بچه ها توی بازیشون به قمریا سنگ نزنن
جایی که ما باید بریم پشت در زندگیه
عادت مردمش فقط عشقه و آشفتگیه
چشمامونو می بندیم و با هم دیگه می ریم سفر
یادت باشه اینجا هوا غرق یه دلواپسیه
اما از اینجا که بریم فقط گل اطلسیه
ترو خدا منو بدون شریک شادی و غمت
مثل همیشه عاشقت مثل گذشته مریمت

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:14 ب.ظ

دلم می خواد یه چیزی رو بدونی
دیگه نه عاشقی نه مهربونی
منم دیگه تصمیمم رو گرفتم
اصلا نمی خوام که پیشم بمونی
دیشب که داشتم فکرام و می کردم
دیدم با تو تلف شده جوونی
یه جا یه جمله ی قشنگی دیدم
عاشقو باید از خودت برونی
چه شعرایی من واسه تو نوشتم
تو همه چیز بودی جز آسمونی
یادت میاد منتم رو کشیدی ؟
تا که فقط بهت بدم نشونی ؟
یادت می اد روی درخت نوشتی
تا عمر داری برای من می خونی ؟
یادت میاد حتی سلام من رو
گفتی به هیچ کس نمی رسونی
حالا بیار عکسامو تا تموم شه
اگر که وقت داری اگه می تونی
نگو خجالت می کشی می دونم
تو خیلی وقته دیگه مال اونی
خوش باشی هر جا که می ری الهی
واست تلافی نکنه زمونی

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:16 ب.ظ

یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد

پس نگو

نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست

قبول ندارم

گرچه به ظاهر جسم خسته س

ولی دل... .

دریایی است

۶۵۹۷ یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 09:16 ب.ظ

هیچ کس باور نمی کند


که من

به خاطر صدایی که

دوباره بشنوم

در کوچه های شبانه

تلف شدم ...... مردم

تو صدای دل انگیز پیانویی بودی

که در یک شب مهتابی

در کلبه ای مجهول به گوش می رسید

هیچ کس باور نمی کند

که من

به خاطر....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد