حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

تردید یا ...

من در این دنیا خدا حیران شدم یا ناتوان

        من در این وادی خدا مجنون شدم یا بی زبان

قلب من جویای عشق است و کجا لب تر کنم

  این دل ویران من گوید که با غم سر کنم

گر که باشد سهم من یک عمر تنهایی و غم

پس چرا قلبی نهادی در درون سینه ام

بار الهی سینه ای دارم سرا پا عشق و شور

            یار من گمگشته در خود من شدم مدهوش دوست  

عشق من... تردید را مهمان قلبش میکند

           مانده ام حیران که با مهمان چه می خواهد کند

مشق امشب را گمانم مو به مو از بر کند

     این همه تردید را در قلب خود مهمان کند

ترسم از این است مشق وهم را باور کند

       گر چنین باشد خدایا من چه با این دل کنم

ضجه های امشبم را با دلی پر خون کنم

              اشک چشمم را نثارمقدم دلبر کنم                 

گویمش جانم فدایت مرهم قلبم تویی

              تک سوار وادی عشقم تویی جانم تویی           

پس دگر تردید را از قلب خود انداز دور

      جای آن همراه من باش وسرا پا عشق و شور

تو نمیدونی... 

آه من ...

آه از این زندگی... آه از من! آهی از جنس بلور .

آه از پرسشهای مکرر؛ ... آه از پاسخ های گنگ

آه از لرزش دل و آه از چشمان منتظرو بغضی گره خورده در حنجره ای زخمی

از قافله یِ بی پایانِ دلتنگی ها- از شهرهای انباشته از سکوت ؛از غمی جانسوز و بی پایان

آه از چشمهایم که بیهوده در آرزوی نورند- از بی حیاییِ اشخاص- از شکستن های بی صدا

آه از بیهودگیِ همه چیز- از تقلایی که اطرافم میبینم ؛برای چه نمیدانم.!؟! مانده ام در این برهوت

آه از سالیانِ پوچ و بی حاصلِ باقی مانده- از پیکره ی درهم پیچیده یِ من ؛

پرسش من این است: در این چرخه یِ غم، در این تکرار فصول به کدامین امید زنده ایم ؟چرا که..........

همان روز که برای تدفین چشمهایم زیر باران در دامنه ی کوه گم شدم

قلبم روی دامنه جا ماند آخر توان باز گشت نداشت. و من با احساسی گنگ .....

فصل ها را قتل عام کردم و این بود نقطه آغاز من. چرا که آموخته ام....

زندگی:: مثل یک بوم نقاشیست با این تفاوت که در آن از پاک کردن خبری نیست

و ختم کلام اینکه....

باد می پیچد در شاخ درخت
می کشد زوزه و با ناله روان می گردد
و چه کس می داند... من پر از اندوهم ...که نوایم شده چون زوزه باد
که نگاهم بی روح.... که درونم سرد است
خسته،می اندیشم زوزه باد چه غمگین شده است...و غمگین تر از آن ناله و این آه جگر سوز من است

وداع

هفته ...

یادم میاد یه موقع بود هفته برام 7 روزی بود پر از امید

چه خوش بودیم شنبه هاشو .. یکشنبه و دوشنبه و ...

یادم میاد پنج شنبه هاش دلم بهونه ای نداشت..

یادم میاد جمعه هاشو چه روزی بود چی شد خدا

اما الان .. هفت روز هفته مو ببین چه صفاست!!!

شنبه من اول هفته منه یعنی باید پر باشه از شور و نشاط ...

یکشنبه ها باید برام تعبیری از عشق باشه..

دوشنبه ها باید بگم پر شده از راز و نیاز ...

سه شنبه ها آخ چی بگم همش پر از دلتنگی هاست ...

چارشنبه های من فقط یه چیز داره اونم غمه ...

پنج شنبه رو دیگه نگم غروبشو پر ازنیاز

آخر هفته منم که جمعه هست عمرا بگم چه روزیه

هفت روز هفتۀ منو... دیدی چه پر بود از صفا

امّا گذشت !!! گذشتمو خاک می کنم تو خاطرات

بگم چرا؟چون که شدم یه دیوونه ..یه فارق و یه دُردونه

دُردونه مامان بابا... دیونه خل بازی ها... یادش بخیر بچگی یا

وای که چه حالی میکنم تو این زمونه ای خدا

با همه ی خل بازی هام یه چیزی رو خوب میدونم

دنیای ما اگه بگم پر از صفاست دروغ میگم

اگه بگم پر از وفاست پر از مرام دروغ میگم

تنها یه چیزه که منم با همه خل بازی هام عاشقشم

یه عشق اونم یه جور خاص موندنی و پر از نیاز

این عشق میون آدما فقط میشه خواب و خیال

اما اگه دیوونه شی اونوقت میشه یه عشق پاک

حالا دیدی دنیای من چه با صفاست... نگی ندا منم میام

زحمت نکش جای تو نیست... بمون میون آدماش

و ختم کلام ............

حرفهایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کس.....
به اندازه ی حرفهایست که برای نگفتن دارد و ... کتاب هایی نیز هست برای ننوشتن.
و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی..... که باید قلم را بشکنم و دفتر را پاره کنم
و جلدش را به صاحبش پس دهم و .... خود در کلبه ای بی در و پنجره سکنی گزینم
و بنویسم کتابی رافقط بر لوح دل... با قلمی از جنس دل و مرکبی از خون دل و کلامی از عشق

چون رسم دیوانگی همین است و من دیوانه ترینم .... والسلام.

      دیوونه ی عروسک    حتما گوش کنین