حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

حکایت های من...

آمدم ...بنویسم ...آنچه خاک می خورد در این بی نهایت فکرم...

خدایا...

خدایا

شاید مرا دیگر فردایی نباشد.

پس امروز را به من ببخش تا آنرا در هوای تو سر کنم.

شاید دیگر الهامی نباشد تا باز از تو گویم پس بگذار در تکرار سخن آخر بمانم

و در جایی که جز من و تو کس دیگری نیست خود را از آن تو بدانم که تو مرا برای خود آفریدی

زندگی را با نگاهی بمن آموختی و مرا در مرگ دریافتی و تو با صداقت بمن گفتی دنیا بی مهر است .

تو از وفای جهان دیگری گفتی پس مجموعه ای از مهرت تردید مرا شکست

ودرملک تو از غیرتو بی نیاز گشتم

ای آنکه تولدم را بمن بخشیدی جز زندگی چه دارم که در پایت بریزم

یکم درد و دل....

همگی کم و بیش با این جملات قصار آشنایید ...

زندگی رسم خوشایندی نیست / زندگی اجبار است/ لاجرم باید زیست

حال من میگویم....

زندگی رسم خوشایندی نیست / زندگی مردن تدریجی ماست

زندگی تکرار است / مثل تکرار فصول /مثل تکرار جنون

زندگی افسون است / مثل خواب/ مثل خیال

گاه پر از عشق و نیاز / گاه پر از نفرت و کین

زندگی تدبیر است/ نه / زندگی تحقیر است

زندگی کوتاه است/ نه برای منِ دلخسته از این شهر و دیار

زندگی دریا نیست / رود که نه / شاید چشمه ای گندیده

حکم تقدیر / حکم اجبار / هر چه هست باید زیست

حاصل عمر چه شد ؟؟ کس ندادم پاسخ

پیر اگر گفت تو را پیر شوی / نفرین کرد

زندگی نفرین است /ارثی از شیطان است

کاش/ ای کاش / زندگی یافتن رابطه ها بود/ میان من و تو

زندگی باور زیبایی گل / زندگی عشق/ زندگی یک پل بود

کاش ای کاش / مشق اول / سال اول دل بود

تا زمانی که پر از کینه نبود/سنگ نبود / سینه پرازدرد نبود

زندگی مثل سرابی مبهم/ در نهایت پوچ است

مثل یک بازی /بازی گل یا پوچ / اول آخرپوچ است

گل کجا بود در این شهر غریب/همه گل ها خشکید

غنچه ها پر پر شد /کس نپرسید چرا گل پژمرد

در نهایت می توان این را خواند

زندگی کردن ما مردن تدریجی ماست

ولی ای کاش/ای کاش/ برسد روزی که...

لذت رویش سبز/ بوی نان/ بوی بهار

لطف گل / بوی چمن / یک طلوع تازه

همه ارزانی آن طفل فردا باشد.

تا از آن پس بنویسد با عشق / زندگی یعنی این /همین

____-------------------------_____

یه نقل نو ...

آمدم بازی کنم با واژه ها این بار؛؛با یک نَقل نو

حال تو همراه شو؛؛؛ تا گویمت یک نقل نو

چون ؛ فقط در قصه می آید همه گفتار نو

پس...........

یکی بود یکی نبود؛ زیر این گرد کبود

دختری مثل پری ؛؛ مثل پری قصه ها

چشمایی داشت پر ازامید؛ یه قلبی داشت پرازنیاز

این پری قصه ما؛؛ یه غصه داشت!!!

غصه اون یه جوری بود؛ که نه میشد گذاشت کنار

و نه میشد یه جورایی امیدی داد

یه روزی دور؛ یه قاصدک؛ اومد نشست کنار اون

یواشکی پیغومی رو داد وخودش رفت اون دورا

تا اومدم بهش بگم ؛چی شد؛ چی گفت ؛این قاصدک

یه وقت دیدم؛؛ اون چشم های پر از امید؛ بارونیه

این پری قصه من؛؛ یه وقت دیدم خون میباره

اومد پیشم نشست و گفت؛آهای ندا آخر قصت رسیده

باید ادا کنی ؛همون نذری که کردی اون روزا

نذری براش نوشتم و موندم که حالا چی بگم

اون چشم های پر از امید ؛ اون قلب بی ریا و کین

باید بشه قربونی و خونش بریزه رو زمین

حالا باید ادا کنم اون نذرمو..... ؛

اما اگه خون میباره ؛ اگه دلش غصه داره ؛

یا نمیخواد یاری کنه ؛ فقط یه دلشوره داره؛

اونم اینه .... نمی بینه زمین پاک....

نمی بینه قلب های پاک ؛ نمی بینه عشق ونیاز

منو میگی مونده بودم؛ آخه پری کمک میخواست

راستم میگفت....

دلی که بی کینه باشه ؛ زمینی که پاک باشه؛ دیگه نبود

این جای قصه که رسید؛؛ دیدم دلم تاب نداره

نه میتونم گریه کنم؛ نه اینکه دادی بزنم ؛

قربونی قصه من؛ مونده کجا پر بزنه ؛ آخه پری مسافره

فقط یه راه مونده برام ؛؛ اون چشم های پر از نیاز

اون دل بی کینه و پاک ؛ یه جایی هست که میتونه قربونی شه

آره عزیز؛ بهت میگم تا بدونی؛ پری من کجا باید قربونی شه

توی خیالات محال ؛ توی یه صحن پاک و امن

کنج دل یه طفل ناز ؛؛ یه طفلکی پر از نیاز

حالا میشه تموم کنم ؛ این قصه ی پر از خیال

ای کاش یه روزی هم بیاد؛ دلا بشه پر از نیاز

بعدش یکی یکی بشیم ؛؛قربونیه یه عشق پاک.

حالا شما بهم بگین ؛؛ یعنی میشه اون روز بیاد!؟

راستی نپرس نذرم چی بود ؛ بذار بمونه تو خیال ؛ همین

سایه ی عشق

نمیدونم ...

 

بسان آتشی زبانه می کشیدم روزی,آخرین آذوقه هایم سوخت امروز یک انفجار,انهدام و سقوط تمامی روح مرا به تاریک نابودی کشانده است گویی رخسارم نیز جرم گرفته است .همچو کرم شب تاب تاریک پرست و روشنایی آزارم می دهد, بی گمان آشوب درونم ازدحام کوچه بیهوده گی است.خوشبختی مثل نوشیدن تشنه ای از آب لحظه ای بیش نیست.

من گم شده ام در کویری بی انتها, من نیستم کجا هستم.
تا فراسوی ریشخند من , تا مرز انهدام, تا تحقیر و ترحم فاصله ای نیست.
فریب, واژه ای آشناست, از سالیان دوری همراه من است و دروغ هر قصه خواب...
ای تمام پوچی ها, ای نفس های آلوده , ای همه تفریح های نا سالم ای هرزه ها,دل من سخت شکست, دل من سخت شکست و افسوس که هنوز بیگانه پرستم.

دل من سخت شکست و بر این بی رنگ مهتاب صبور , غبطه می خورم, ای ستاره های ساده مسکوت, ای بی درد های بالغ مغرور, من درد می کشم, به اندازه قطره قطره باران اشک می ریزم و سینه ام معبد مهربان غم ها شده است,کاش می دانستند اینجا هرزه گی معمولی است,عاشقی یک بازی است, مصونیت مرده است, معصیت پا گرفته است,دل من معبر بی عبور خالی است و اینک منگ و مبهوت پیراهن بی نقش سیاهش را به تن خواهد کرد تا برای همیشه به حال خویش به سوگ بنشیند و کسی نمی داند چه معراجی دارد به سوی نیستی دل بیچاره ام و چه آسان بر مزار پوچی خویش می گرید.
قبله ای به رنگ ظلمت و سجاده ای شب گون,رود جاری اشک هایم را به مسیری نا فرجام هدایت می کند.
قبله ای به رنگ شب, نور چشمانم را به سیاهی برده است, سوی نگاهم به تاریکی نشسته است و دلم قبله گم کرده ای تنهاست.
.............................
نمی دانم چرا, آینده می آید که تبدیل به گذشته شود؟!
آینده ای که دیر یا زود می رسد,ما را همراه با خویش به جایی می برد که هرگز نمی دانیم کجاست.

نوشته خودم نیست اما...